⛔️اگر می ترسید همین الان صفحه رو ترک کنین! پارت سوم
(شاید دیگران مرا دیوانه خطاب کنن اما من از فکر دیگران نمیترسم چون رویای من چیزیست که در قبال افکار دیگران هیچ حساب میشود)
-برای آخر هفته تحقیق هاتون رو ارائه بدین و تا بعد عید پروژه نهایی تون رو تموم کنین
بعد صحبت استاد کیفمو برداشتم و صدای همهمه تمام سالن پیچید و ورودی بسیار شلوغ شده بود ... برخلاف اکثریت من اغلب اوقات تنها بودم لقب های زیادی بهم میدادن اما سعی کردم هنوزم درونم رو محافظت کنم تا حرفاشون بیشتر اذیتم نکنه از بچگی عادت دارم که لقب های عجیب و غریب و دیوونه بهم بدن
یه دفعه ی چیز سفت محکم خورد تو سرم برگشتم دیدم قوطی فلزی نوشابه بودو چند نفر بهم خندیدن:
- آه ببخشید رویی فکر کردم سطل زباله است
و با مابقی اکیپشون شروع به خندیدن کردن
و سریع کیفم رو بعل کردم و از دانشگاه خارج شدم
با تمام توانم دویدم تا از اونجا دور شدم
دوباره و دوباره ناراحت شدم ولی خوب الان خوبم ...بعد از دویدن تشنم شده بود برای همین رفتم مغازه و یه آب گرفتمو توی راه همینطور که میخوردم به جدولی که از روش راه میرفتم نگاه کردم به خط های سبز و سفیدش و قدم هامو میشماردم
به این فکر افتادم چقدر این جدول شبیه بند بازیست ....یه طرف خیابان ....یعنی ماورا
وقتی که سر بخورم و بروم توی خیابان مطمعنن تصادف میکنم با ماشین ها چون آنجا جای من نیست
و اون طرف پیاده یعنی زندگی خودم و بیوفتم فقط شاید پاهایم زخم شود
ادامه دادم به راه رفتن روی آن خط خیلی با احتیاط رفتم
از نطر من دنیای ماورا خطرات کمتری دارد! چون وقتی راهش را بلد باشی مثل چراغ قرمز خیابان راحت میتوانی از آن رد بشوی
اما دنیای واقعی ما ....همه آدم ها خطر محسوب میشوند اونجا خطرات رو میتونی پیش بینی کنی
اما ذات بد آدما رو هرگز !برای همین عاشق ماورام چون رو راسته
.
.
همینطور در فکر بودم که صدای بوق شدیدی از دور دست اومد برگشتم و دیدم پسر بچه ای تقریبا ۵ سال با لباسی آبی رنگ و شلوارکی نارنجی با ترس به ماشین داره نگاه میکنه
اختیار پاهام رو از دست دادمو نفسم رو در سینه ام نگه داشتم و با سرعت به سمت پسر بچه دویدم
ماشین نزدیک بود و هر لحظه امکان داشت اون پسر رو زیر بگیره انگار جدی قصدش کشتن اون پسر بود
با تمام توانم پیش اون پسر بچه رفتم و با بدترین حالت اون پسر بچه رو هل دادم
بعد دقیقا نمیدونم چیشد
صدای گریه پسر بچه همه جارو گرفته بود و درد خیلی محوی احساس میکردم و ...دیگ هیچی جز سیاهی مطلق نبود .
.
.
آسمان تاریک بود جوری که انگار هیچ وقت خورشید از آن رد نمیشد سرمای عجیبی مثل سرمای زمستانی در آنجا بود و درختان بلند و خشک همه جا دیده میشد و هیچ ستاره ای نبود و احساس غم و حس عجیبی همه جارو فرا گرفته بود
من کجام؟
لایک و کامنت فراموش نشه تا پارت بعد
-برای آخر هفته تحقیق هاتون رو ارائه بدین و تا بعد عید پروژه نهایی تون رو تموم کنین
بعد صحبت استاد کیفمو برداشتم و صدای همهمه تمام سالن پیچید و ورودی بسیار شلوغ شده بود ... برخلاف اکثریت من اغلب اوقات تنها بودم لقب های زیادی بهم میدادن اما سعی کردم هنوزم درونم رو محافظت کنم تا حرفاشون بیشتر اذیتم نکنه از بچگی عادت دارم که لقب های عجیب و غریب و دیوونه بهم بدن
یه دفعه ی چیز سفت محکم خورد تو سرم برگشتم دیدم قوطی فلزی نوشابه بودو چند نفر بهم خندیدن:
- آه ببخشید رویی فکر کردم سطل زباله است
و با مابقی اکیپشون شروع به خندیدن کردن
و سریع کیفم رو بعل کردم و از دانشگاه خارج شدم
با تمام توانم دویدم تا از اونجا دور شدم
دوباره و دوباره ناراحت شدم ولی خوب الان خوبم ...بعد از دویدن تشنم شده بود برای همین رفتم مغازه و یه آب گرفتمو توی راه همینطور که میخوردم به جدولی که از روش راه میرفتم نگاه کردم به خط های سبز و سفیدش و قدم هامو میشماردم
به این فکر افتادم چقدر این جدول شبیه بند بازیست ....یه طرف خیابان ....یعنی ماورا
وقتی که سر بخورم و بروم توی خیابان مطمعنن تصادف میکنم با ماشین ها چون آنجا جای من نیست
و اون طرف پیاده یعنی زندگی خودم و بیوفتم فقط شاید پاهایم زخم شود
ادامه دادم به راه رفتن روی آن خط خیلی با احتیاط رفتم
از نطر من دنیای ماورا خطرات کمتری دارد! چون وقتی راهش را بلد باشی مثل چراغ قرمز خیابان راحت میتوانی از آن رد بشوی
اما دنیای واقعی ما ....همه آدم ها خطر محسوب میشوند اونجا خطرات رو میتونی پیش بینی کنی
اما ذات بد آدما رو هرگز !برای همین عاشق ماورام چون رو راسته
.
.
همینطور در فکر بودم که صدای بوق شدیدی از دور دست اومد برگشتم و دیدم پسر بچه ای تقریبا ۵ سال با لباسی آبی رنگ و شلوارکی نارنجی با ترس به ماشین داره نگاه میکنه
اختیار پاهام رو از دست دادمو نفسم رو در سینه ام نگه داشتم و با سرعت به سمت پسر بچه دویدم
ماشین نزدیک بود و هر لحظه امکان داشت اون پسر رو زیر بگیره انگار جدی قصدش کشتن اون پسر بود
با تمام توانم پیش اون پسر بچه رفتم و با بدترین حالت اون پسر بچه رو هل دادم
بعد دقیقا نمیدونم چیشد
صدای گریه پسر بچه همه جارو گرفته بود و درد خیلی محوی احساس میکردم و ...دیگ هیچی جز سیاهی مطلق نبود .
.
.
آسمان تاریک بود جوری که انگار هیچ وقت خورشید از آن رد نمیشد سرمای عجیبی مثل سرمای زمستانی در آنجا بود و درختان بلند و خشک همه جا دیده میشد و هیچ ستاره ای نبود و احساس غم و حس عجیبی همه جارو فرا گرفته بود
من کجام؟
لایک و کامنت فراموش نشه تا پارت بعد
۶.۱k
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.