سلام بر آن محرمِ اسرار که بسیار برایَم محترم است!
سلام بر آن محرمِ اسرار که بسیار برایَم محترم است!
همان که از هر دری وارد شد، قلبم به شوق آمدنش از احترام ایستاد!
سلام بر آن صنم خوش سخن که هزاران کلمه در دهان دارد و لب هایش خاموشی برگزیدهاند!
سلام بر دلبرِ دلدارم که از جای زخم هایش بر تن من به جای خون دوستت دارم میجوشد و ادریسی و نرگس میشِکُفَد! ..
سلام بر او .. همان رویای شیرین که از بدو ریشه دواندنش در این دل من برای خود ارزشمند به حساب آمدم!
سلام محبوبم؛
آن که به وقت دیدارت به آسانی ِ سر کشیدن جرئهای آب جان میسپارد، تنها منم! چرا که آغوش تو سرزمین پهناوری برای زیستن، آرام گرفتن و در نهایت مردن است!
ای که در یادم میرقصی! نمیدانم از کدام ره عبورت به عبور ما افتاد، نمیدانم از کدام در وارد شدی و نمیدانم چه بودی و که بودی فقط میدانم بر سر طاقچهی دلم نشستی و همین که دلخوش شدم به بودنَت گذر کردی... رفتی و پشت سرت را هم نگاهی نینداختی، دیگر چشمانَت چشمان تَر مرا ندید؟ ...
چشم بستم که گذر کردنت را نبینم از دور شدن صدای نفسهایَت فهمیدم دور شدی، کمی که گذشت متوجه شدم آنقدر دور شدی که رفتی! چشم باز کردم و جز درد چیزی در سینه ام ندیدم! ...
مرا بیگناه گرفتار خودت کردی و به جرم دچار بودنَت حکم اعدامم دادی! طناب دار ِ مرا رج به رج از هجر و بغض و عشق بافتی و با دستان خودت به دور گردنم انداختی! چهارپایهای از جنس آرزو و رویاهایم تدارک دیدی و سپس همان چهارپایه را از زیر پایم کشیدی! ... آمدم صدایت کنم دیدم نفسم بند آمده و روح از تنم جدا شده ست پس دیگر هر چه صدایت کنم هم نخواهی شنید! فریاد میکشم و نامت به زبان میآورم اما دیگر جز تورم حنجرهام چیزی عایدم نخواهد شد (:
گفتند عاشق شو که بیعشق زندگانی پوچ است و پوچ بودن با مردن فرقی ندارد! من برای رهایی از مرگ به عشق پناه بردم ، چه میدانستم عشق خودش قاتل تر از هر قاتلیست؟عشق خوش سلیقه ترین قاتل است! فریبنده ترین ِ آنها... او برای قربانی کردن قربانیاش از چاقو و تفنگ استفاده نمیکند ، او سلاح سرد و گرمش را به نحوی تدارک دیده که هر بار یک نفر را در اثر انبساط سرما و گرما جوری پودر کند که دیگر هیچ مغناطیسی نتواند دوباره جانش را بهم وصل کند! طعمه ی عشق برای قربانی کردن قربانی اش چشم و صدای موجودیست به نام معشوق و چه کنم که مشعوقِ من در این میان از همه زیباتر بود؟ اگر بگویم وجودم ذره ذره چشم شد وقتی نگاهم به نگاهش گره خورد یاوه نگفتهام! ترکش های نگاه اول خونریزی کردند و جان به لبم رساندند ..
نمیدانم با غم خویش چه کنم! بغض دلم را جمع کنم که در دمی میترکد یا بر دل تنگم آب بپاشم که میسوزد؟ گریه کنم که کمی آرام شوم؟ افسوس که دیگر اشکی نمانده... افسوس که هر آنچه نامش بغض بود میان گلو به سنگ تبدیل شده و افسوس که دلم در آتش دلتنگی خاکستر شد! ... تو که از شبهای هجران ِ من و دردِ این شبها بیخبری! ... اما من میدانم روزی خیالِ اسیرِ خیال تو شدهام جانم را میگیرد و فردای آن شب کسی بیدار نمیشود تا دیگر دوستت بدارد! .. او برای همیشه از اینجا سفر خواهد کرد ... خسته ست و به جایی ميرود که کسی را نباشد خبری از خبرَش! ..
بگذریم (((:
بی شب بخیر نخوابیم؛
شبت بخیر...♡
یاردآ-
آذر ماه ۰۱
#بادبافشون
همان که از هر دری وارد شد، قلبم به شوق آمدنش از احترام ایستاد!
سلام بر آن صنم خوش سخن که هزاران کلمه در دهان دارد و لب هایش خاموشی برگزیدهاند!
سلام بر دلبرِ دلدارم که از جای زخم هایش بر تن من به جای خون دوستت دارم میجوشد و ادریسی و نرگس میشِکُفَد! ..
سلام بر او .. همان رویای شیرین که از بدو ریشه دواندنش در این دل من برای خود ارزشمند به حساب آمدم!
سلام محبوبم؛
آن که به وقت دیدارت به آسانی ِ سر کشیدن جرئهای آب جان میسپارد، تنها منم! چرا که آغوش تو سرزمین پهناوری برای زیستن، آرام گرفتن و در نهایت مردن است!
ای که در یادم میرقصی! نمیدانم از کدام ره عبورت به عبور ما افتاد، نمیدانم از کدام در وارد شدی و نمیدانم چه بودی و که بودی فقط میدانم بر سر طاقچهی دلم نشستی و همین که دلخوش شدم به بودنَت گذر کردی... رفتی و پشت سرت را هم نگاهی نینداختی، دیگر چشمانَت چشمان تَر مرا ندید؟ ...
چشم بستم که گذر کردنت را نبینم از دور شدن صدای نفسهایَت فهمیدم دور شدی، کمی که گذشت متوجه شدم آنقدر دور شدی که رفتی! چشم باز کردم و جز درد چیزی در سینه ام ندیدم! ...
مرا بیگناه گرفتار خودت کردی و به جرم دچار بودنَت حکم اعدامم دادی! طناب دار ِ مرا رج به رج از هجر و بغض و عشق بافتی و با دستان خودت به دور گردنم انداختی! چهارپایهای از جنس آرزو و رویاهایم تدارک دیدی و سپس همان چهارپایه را از زیر پایم کشیدی! ... آمدم صدایت کنم دیدم نفسم بند آمده و روح از تنم جدا شده ست پس دیگر هر چه صدایت کنم هم نخواهی شنید! فریاد میکشم و نامت به زبان میآورم اما دیگر جز تورم حنجرهام چیزی عایدم نخواهد شد (:
گفتند عاشق شو که بیعشق زندگانی پوچ است و پوچ بودن با مردن فرقی ندارد! من برای رهایی از مرگ به عشق پناه بردم ، چه میدانستم عشق خودش قاتل تر از هر قاتلیست؟عشق خوش سلیقه ترین قاتل است! فریبنده ترین ِ آنها... او برای قربانی کردن قربانیاش از چاقو و تفنگ استفاده نمیکند ، او سلاح سرد و گرمش را به نحوی تدارک دیده که هر بار یک نفر را در اثر انبساط سرما و گرما جوری پودر کند که دیگر هیچ مغناطیسی نتواند دوباره جانش را بهم وصل کند! طعمه ی عشق برای قربانی کردن قربانی اش چشم و صدای موجودیست به نام معشوق و چه کنم که مشعوقِ من در این میان از همه زیباتر بود؟ اگر بگویم وجودم ذره ذره چشم شد وقتی نگاهم به نگاهش گره خورد یاوه نگفتهام! ترکش های نگاه اول خونریزی کردند و جان به لبم رساندند ..
نمیدانم با غم خویش چه کنم! بغض دلم را جمع کنم که در دمی میترکد یا بر دل تنگم آب بپاشم که میسوزد؟ گریه کنم که کمی آرام شوم؟ افسوس که دیگر اشکی نمانده... افسوس که هر آنچه نامش بغض بود میان گلو به سنگ تبدیل شده و افسوس که دلم در آتش دلتنگی خاکستر شد! ... تو که از شبهای هجران ِ من و دردِ این شبها بیخبری! ... اما من میدانم روزی خیالِ اسیرِ خیال تو شدهام جانم را میگیرد و فردای آن شب کسی بیدار نمیشود تا دیگر دوستت بدارد! .. او برای همیشه از اینجا سفر خواهد کرد ... خسته ست و به جایی ميرود که کسی را نباشد خبری از خبرَش! ..
بگذریم (((:
بی شب بخیر نخوابیم؛
شبت بخیر...♡
یاردآ-
آذر ماه ۰۱
#بادبافشون
۵۲.۶k
۰۶ آذر ۱۴۰۱