افسون شده p31
دستای یخ زده و لرزونم رو روی سنگ کشیدم نا باور به اسم بی روحش زل زده بودم! نه اشکی چشم هامو در بر گرفته بود نه بغضی! اما در عین حال از درون در حال منفجر شدن بودم! او..اورانوس نه..نه این تو نیستی! فرشته ی من زیر این همه خاک نیست!:) نم نم بارون آروم می بارید و سیاهی شب خود نمایی میکرد سرم رو روی سنگ گذاشتم و چشمامو روی هم گذاشتم صدای قشنگش و خاطرات موندگارش توی سرم تکرار میشد (دستاتو بده! چی؟ _دراکو دستاتو بده دستامو توی دستش گذاشتم و بهش نزدیک شدم و تو چشماش خیره شدم _چیه ترسیدی؟ کاریت ندارم که! خندیدم و بیشتر بهش خیره شدم خودتم بخوای نمیتونی کاری کنی _مطمئنی؟...دراکو؟ یه قول بهم بده! چه قولی اورانوس _بهم قول بده اگه یه روز نبودم از نبودم گریه نکن! تو هیچ جا نمیری خب؟ _لبخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم) کاش..کاش بهم قول می دادی هیچوقت نمیری!:)
۲.۸k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.