half brother part : 26
"جونگسو اول صبح منو با این سفر کوتاه غافلگیر کرد وقتی بیدار شدم ماشین رو آماده کرده بود نمیخواستم بیدارت کنم فقط یک شب طول خواهد کشید. تا دیر وقت بر میگردیم یه عالمه غذا هم برای تو و جونگکوک تو یخچال هست اگه چیزی لازم داشتی زنگ بزن به گوشیم دوستت دارم"
چه راحت مطمئن بودم ناپدریم ترتیب این کار را داده تا بابت اتفاق دیشب از من دوری کنه فوری تلفن را برداشتم و به مامان پیام دادم
- از سفرت لذت ببر اما وقتی برگشتی جدا باید راجع به قضیه جونگسو و جونگکوک حرف بزنیم
جونگکوک تا ساعت دو بعد از ظهر از پله ها پایین نیامد وقتی هم که پایین اومد پاهایش مستقیم به طرف قهوه جوش رفتند، موهایش ژولیده و چشمانش سرخ شد
گفتم : - صبح بخیر
صدایش در همان حال که زمزمه میکرد سست وخش داشت
_ سلام
کمی قهوه در لیوان ریخت و اون رو کمی تکون داد
- ظاهرا والدين ما یک سفر شبانه رفتن دوشنبه برمیگردن
جونگکوک گفت : _ این که خیلی بده
- چی بده اینکه اونا رفتن سفر
جرعه ای از قهوه اش رو خورد و گفت : _ نه اینکه اونا بر میگردن
- متاسفم از اینکه....
جونگکوک وسط حرفم پرید و گفت: _ نمیتونم تحمل کنم چشم هاش رو بست و کف دستش رو روی چشمهاش کشید و گفت : _ واقعا نمیتونم تحمل کنم. همیشه در حال ور ور کردنی دقیقا مثل اره برقی میمونی
- اووه ببخشید فهمیدم که تو هنوز مست و خماری
_ خب، همینطوره که تو میگی
چشم هام رو چرخی دادم و اون از عکس العملم چشمکی بهم زد و باعث شد قلبم به تپش بیفته
روی نیمکت مجاور آشپزخانه نشستم و گفتم
- امروز برنامه ات چیه ؟
_ خب اول باید یکی رو پیدا کنم که بهم پا بده
خندیدم - و بعدش؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت : _ نمیدونم
- می خوای غذا سفرش بدم؟
به سختی تلاش کردم که عادی به نظر برسم
اون بی حوصله به نظر میرسید و پشت گردنش را میمالید.
_ چی ؟
او تلفنش را چک کرد و گفت : _ نه واقعا اوووم .... من به قراری دارم
- با کی؟
_... با، ام
خندیدم و گفتم - تو نمی دونی اسمشو "
پیشونیش رو خاراند و گفت : _ یک دقیقه بهم وقت بده
سرمو تکون دادم
_ اوه ! با کایلی...بله...کایلی
چقدر جالب میشد اگر کایلی میفهمید بزودی یکی دیگه جاشو میگرفت. از طرفی مخفیانه نفس راحتی کشیدم که نگفت ویکتورا چون میدونستم با اون قرار مزخرف و اون دعوایی که همه چی رو خراب کرد هنوز سعی میکرد که با جونگکوک در ارتباط باشه و باهاش در تماس باشه
های گایز اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
چه راحت مطمئن بودم ناپدریم ترتیب این کار را داده تا بابت اتفاق دیشب از من دوری کنه فوری تلفن را برداشتم و به مامان پیام دادم
- از سفرت لذت ببر اما وقتی برگشتی جدا باید راجع به قضیه جونگسو و جونگکوک حرف بزنیم
جونگکوک تا ساعت دو بعد از ظهر از پله ها پایین نیامد وقتی هم که پایین اومد پاهایش مستقیم به طرف قهوه جوش رفتند، موهایش ژولیده و چشمانش سرخ شد
گفتم : - صبح بخیر
صدایش در همان حال که زمزمه میکرد سست وخش داشت
_ سلام
کمی قهوه در لیوان ریخت و اون رو کمی تکون داد
- ظاهرا والدين ما یک سفر شبانه رفتن دوشنبه برمیگردن
جونگکوک گفت : _ این که خیلی بده
- چی بده اینکه اونا رفتن سفر
جرعه ای از قهوه اش رو خورد و گفت : _ نه اینکه اونا بر میگردن
- متاسفم از اینکه....
جونگکوک وسط حرفم پرید و گفت: _ نمیتونم تحمل کنم چشم هاش رو بست و کف دستش رو روی چشمهاش کشید و گفت : _ واقعا نمیتونم تحمل کنم. همیشه در حال ور ور کردنی دقیقا مثل اره برقی میمونی
- اووه ببخشید فهمیدم که تو هنوز مست و خماری
_ خب، همینطوره که تو میگی
چشم هام رو چرخی دادم و اون از عکس العملم چشمکی بهم زد و باعث شد قلبم به تپش بیفته
روی نیمکت مجاور آشپزخانه نشستم و گفتم
- امروز برنامه ات چیه ؟
_ خب اول باید یکی رو پیدا کنم که بهم پا بده
خندیدم - و بعدش؟
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت : _ نمیدونم
- می خوای غذا سفرش بدم؟
به سختی تلاش کردم که عادی به نظر برسم
اون بی حوصله به نظر میرسید و پشت گردنش را میمالید.
_ چی ؟
او تلفنش را چک کرد و گفت : _ نه واقعا اوووم .... من به قراری دارم
- با کی؟
_... با، ام
خندیدم و گفتم - تو نمی دونی اسمشو "
پیشونیش رو خاراند و گفت : _ یک دقیقه بهم وقت بده
سرمو تکون دادم
_ اوه ! با کایلی...بله...کایلی
چقدر جالب میشد اگر کایلی میفهمید بزودی یکی دیگه جاشو میگرفت. از طرفی مخفیانه نفس راحتی کشیدم که نگفت ویکتورا چون میدونستم با اون قرار مزخرف و اون دعوایی که همه چی رو خراب کرد هنوز سعی میکرد که با جونگکوک در ارتباط باشه و باهاش در تماس باشه
های گایز اینم از پارت جدید لایک و کامنت بزارید حمایت کنید یادتون نره
۱.۸k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.