نظرتون?
- نشستم کنار پیرمردی ك تنها روی صندلی بود ؛
چندباری دیده بودمش ك اینجا نشسته ولی هربار بیتفاوت از کنارش رد شدم .
امروز پارک از بقیه روزها شلوغتر بود و منم بیقرارتر . .
حوصله نداشتم دنبال صندلی خالی بگردم و چشمم به چشم مردم بیفته .
از شلوغی خسته بودم اما از تنهایی خستهتر . .
ساعت گوشی رو که نگاه کردم دیدم هنوز خیلی تا شب مونده ؛
یا بهتر بگم خیلی مونده تا امروزم تموم بشه .
امروز اگه تموم بشه غم جمعه میره تا هفته دیگه . .
حالا غم جمعه هفتهای یه بار میاد ولی با غمهای دیگه که هر روز میان باید چیکار کنم؟!
تو همین فکر بودم که نگاهم افتاد به پیرمرد کنارم . .
زل زده بود به روبروش انگار داشت فیلم نگاه میکرد .
به روبرو که نگاه کردم دیدم دختر پسری هم سن خودم دارن باهم حرف میزنن ؛
یه دفعه به من گفت تنهایی؟!
گفتم آره پدرجان اگه اینجا منتظر کسی هستین برم . .
گفت من سالهاست منتظرم اما فکر نکنم قرارمون یادش باشه .
تعجب کردم چی میگه و گفتم حتما حالش خوب نیست که
گفت ؛الان با خودت میگی حتما دیوونهام ك با این سن اینجوری حرف میزنم .
گفتم نه پدرجان . .
گفت تو چی؟! منتظر کسی هستی؟!
گفتم نه والا منتظر کسی نیستم یعنی کسی نیست که منتظرش باشم .
گفت ببین همه به من میگن دیوونه . .
همه میگن که فراموشش کن اون دیگه نمیاد .
اما من هنوز منتظرم چون بهم قول داده که میاد . .
آدم بعضی وقتها باید همه چیز رو فراموش کنه .
تا بتونه اون چیزی که از همه مهمتره براش ؛
یادش بمونه .
چون اینجوری میتونه سالها با یادش زنده بمونه . .
با چشماش اشاره کرد به اون دختر پسر روبرو
بهم گفت به نظرت اونا عاشقن؟!
گفتم نمیدونم .
گفت بیا خوب نگاه کنیم ببینیم عاشقن یا نه؟!
گفتم زشته پدرجان ناراحت میشن . .
گفت خیالت راحت چیزی نمیشه .
نگاه کن چطوری بهم نگاه میکنن ؛
انگار دنیا فقط خودشونن هیچ چیز به چشمشون نمیاد جز هم . .
دقت که کردم دیدم درست میگفت . .
حالا این من بودم که مثل پیرمرد زل زده بودم به این فیلم .
تا به خودم اومدم شب شده بود .
میخواستم خداحافظی کنم ؛
اما دلم نمیومد .
دیدم دختر و پسر خداحافظی کردن و دخترِ اومد سمت ما . .
گفتم بیا پدرجان الان میاد با ما دعوا میکنه .
خندید و گفت نه با تو کاری نداره . .
تا رسید به ما سلام کرد و گفت بیا باباجان بریم خسته هم شدی ببخشید .
چشمش به من افتاد و گفت سلام خانم؛
ببخشید پدربزرگم اگه چیزی به شما گفت . فراموشی داره و فقط همین پارک میاد و روی همین صندلی میشینه . .
به پیرمرد که نگاه کردم اشک از گوشه چشماش سُر خورد رو گونش .
خداحافظی کردم و رفتم .
پیرمرد راست میگفت آدم باید بعضی وقتها فراموشی بگیره ؛
چون اینجوری میتونه زنده بمونه :))))!🧡'💭
#لیلی_خانم
#دلی
چندباری دیده بودمش ك اینجا نشسته ولی هربار بیتفاوت از کنارش رد شدم .
امروز پارک از بقیه روزها شلوغتر بود و منم بیقرارتر . .
حوصله نداشتم دنبال صندلی خالی بگردم و چشمم به چشم مردم بیفته .
از شلوغی خسته بودم اما از تنهایی خستهتر . .
ساعت گوشی رو که نگاه کردم دیدم هنوز خیلی تا شب مونده ؛
یا بهتر بگم خیلی مونده تا امروزم تموم بشه .
امروز اگه تموم بشه غم جمعه میره تا هفته دیگه . .
حالا غم جمعه هفتهای یه بار میاد ولی با غمهای دیگه که هر روز میان باید چیکار کنم؟!
تو همین فکر بودم که نگاهم افتاد به پیرمرد کنارم . .
زل زده بود به روبروش انگار داشت فیلم نگاه میکرد .
به روبرو که نگاه کردم دیدم دختر پسری هم سن خودم دارن باهم حرف میزنن ؛
یه دفعه به من گفت تنهایی؟!
گفتم آره پدرجان اگه اینجا منتظر کسی هستین برم . .
گفت من سالهاست منتظرم اما فکر نکنم قرارمون یادش باشه .
تعجب کردم چی میگه و گفتم حتما حالش خوب نیست که
گفت ؛الان با خودت میگی حتما دیوونهام ك با این سن اینجوری حرف میزنم .
گفتم نه پدرجان . .
گفت تو چی؟! منتظر کسی هستی؟!
گفتم نه والا منتظر کسی نیستم یعنی کسی نیست که منتظرش باشم .
گفت ببین همه به من میگن دیوونه . .
همه میگن که فراموشش کن اون دیگه نمیاد .
اما من هنوز منتظرم چون بهم قول داده که میاد . .
آدم بعضی وقتها باید همه چیز رو فراموش کنه .
تا بتونه اون چیزی که از همه مهمتره براش ؛
یادش بمونه .
چون اینجوری میتونه سالها با یادش زنده بمونه . .
با چشماش اشاره کرد به اون دختر پسر روبرو
بهم گفت به نظرت اونا عاشقن؟!
گفتم نمیدونم .
گفت بیا خوب نگاه کنیم ببینیم عاشقن یا نه؟!
گفتم زشته پدرجان ناراحت میشن . .
گفت خیالت راحت چیزی نمیشه .
نگاه کن چطوری بهم نگاه میکنن ؛
انگار دنیا فقط خودشونن هیچ چیز به چشمشون نمیاد جز هم . .
دقت که کردم دیدم درست میگفت . .
حالا این من بودم که مثل پیرمرد زل زده بودم به این فیلم .
تا به خودم اومدم شب شده بود .
میخواستم خداحافظی کنم ؛
اما دلم نمیومد .
دیدم دختر و پسر خداحافظی کردن و دخترِ اومد سمت ما . .
گفتم بیا پدرجان الان میاد با ما دعوا میکنه .
خندید و گفت نه با تو کاری نداره . .
تا رسید به ما سلام کرد و گفت بیا باباجان بریم خسته هم شدی ببخشید .
چشمش به من افتاد و گفت سلام خانم؛
ببخشید پدربزرگم اگه چیزی به شما گفت . فراموشی داره و فقط همین پارک میاد و روی همین صندلی میشینه . .
به پیرمرد که نگاه کردم اشک از گوشه چشماش سُر خورد رو گونش .
خداحافظی کردم و رفتم .
پیرمرد راست میگفت آدم باید بعضی وقتها فراموشی بگیره ؛
چون اینجوری میتونه زنده بمونه :))))!🧡'💭
#لیلی_خانم
#دلی
۲۴۸
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.