《زیباترین نزدیک》
درحالی که روی چمن زار دراز کشیده بودند، از هوای خنک و زیبایی های شب لذت می بردند.
《ستاره ها زیبایی زیادی دارن. این طور نیست؟》
《درسته. واقعا زیبان ولی می دونی چرا؟》
کمی فکر کرد.
《خب...اونا درخشان و نورانین و توی شب جلب توجه می کنن. میشه باهاشون شکل های مختلفی ساخت. یا اینکه میشه اون هارو شمرد. اگه قوه تخیل خوبی داشته باشی، می تونی درباره شون خیال پردازی کنی. اینا کافی نیستن؟》
《دیدگاهت خیلی جالبه! آره درسته ولی به نظرت اگه فاصله شون تغییر می کرد بازم انقدر توجه رو جلب می کردن؟》
با نگاهی پرسشگرانه خیره به چهره نورانی دختر شد.
《منظورت چیه؟》
《یعنی اگه به قدری نزدیک بودن که یه شکل دیگه پیدا می کردن و مقدار نورشون و چیزایی مثل این تغییر می کرد، اصلا خوب نمی شد. من که دیگه تمایلی به نگاه کردن بهشون نداشتم》
سکوتی بینشان برقرار شد که تنها با صداهای اطرافشان شکسته می شد تا زمانی که دختر حرف هایش را ادامه داد:
《بعضی چیزا از دور قشنگن. مثل ستاره ها، یا...آدما. وقتی نزدیکت بشن دیگه نمی خوای ببینیشون》
《اوه! که اینطور. پس منم باید ازت دور باشم دیگه》
خندید و بلند شد.
《نه دیوونه. تو نه. دوست دارم از همه آدمای دنیا فرار کنم ولی با تو》
تا حدی به او نزدیک شد که توانست بازتاب چهره اش را در چشمانش که به رنگ شب بودند ببیند.
《تو یه ستاره ای که از نزدیک خیلی می درخشی و از چشمای من درخشنده ترین و زیباترینی. همین باعث میشه که یه استثنا باشی. یه استثنای دوست داشتنی》
این رو دیشب با اولین چیزی که به ذهنم رسید نوشتم. امیدوارم خوشتون اومده باشه
M.H 🤍
《ستاره ها زیبایی زیادی دارن. این طور نیست؟》
《درسته. واقعا زیبان ولی می دونی چرا؟》
کمی فکر کرد.
《خب...اونا درخشان و نورانین و توی شب جلب توجه می کنن. میشه باهاشون شکل های مختلفی ساخت. یا اینکه میشه اون هارو شمرد. اگه قوه تخیل خوبی داشته باشی، می تونی درباره شون خیال پردازی کنی. اینا کافی نیستن؟》
《دیدگاهت خیلی جالبه! آره درسته ولی به نظرت اگه فاصله شون تغییر می کرد بازم انقدر توجه رو جلب می کردن؟》
با نگاهی پرسشگرانه خیره به چهره نورانی دختر شد.
《منظورت چیه؟》
《یعنی اگه به قدری نزدیک بودن که یه شکل دیگه پیدا می کردن و مقدار نورشون و چیزایی مثل این تغییر می کرد، اصلا خوب نمی شد. من که دیگه تمایلی به نگاه کردن بهشون نداشتم》
سکوتی بینشان برقرار شد که تنها با صداهای اطرافشان شکسته می شد تا زمانی که دختر حرف هایش را ادامه داد:
《بعضی چیزا از دور قشنگن. مثل ستاره ها، یا...آدما. وقتی نزدیکت بشن دیگه نمی خوای ببینیشون》
《اوه! که اینطور. پس منم باید ازت دور باشم دیگه》
خندید و بلند شد.
《نه دیوونه. تو نه. دوست دارم از همه آدمای دنیا فرار کنم ولی با تو》
تا حدی به او نزدیک شد که توانست بازتاب چهره اش را در چشمانش که به رنگ شب بودند ببیند.
《تو یه ستاره ای که از نزدیک خیلی می درخشی و از چشمای من درخشنده ترین و زیباترینی. همین باعث میشه که یه استثنا باشی. یه استثنای دوست داشتنی》
این رو دیشب با اولین چیزی که به ذهنم رسید نوشتم. امیدوارم خوشتون اومده باشه
M.H 🤍
۹.۳k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.