part(3) عشق ممنوعه
دازای وارد جنگل میشه،اصلا نمیدونه کجا میره فقط سریع راه میرفت و توی افکارش غرق شده بود که بعد از چند دقیقه به خودش اومد و به اطراف نگاهی انداخت، اطرافش بیش از حد ترسناک و عجیب بود، پر از درختای بلند با برگ های سبز مایل به مشکی و گیاه های عجیب که بیشترشون گیاهان گوشت خوار بودن، صداهای عجیبی به گوش میرسید و جنگل کمی تاریک و سرد بود با اینکه الان تازه سر ظهره و تابستونه، الحق که اسمش برازندشه، دازای گیج به اصراف نگاه میکرد اما نترسیده بود اگه بخواد راستشو بگه از وایپ جنگل خوشش میومد،بهش وایپ خودشو میداد.
همین طور توی افکار خودش بود که صدای له شدن شاخه از پشت سرش شنید و سریع برگشت سمت صدا.
دازای: کی اونجاس؟(داد)
اما صدایی نیومد دازای نفس راحتی کشید اما دقیقا همون لحظه صدا دوباره شروع شد اما این بار خیلی سریع بود که این باعث گیج شدن دازای شد اما دازای با دقت سعی میکرد منبع صدارو از پشت بوته ها و درخت ها بببینه و شناسایی کنه اما تنها چیزی که میدید یه سایه ی سریع بود. بعد از کمی تعقیبو گوریز صدا یه لحظه وایساد، دازای سریع سمت صدا برگشت و داد زد
دازای: تو ک.....
اما حرف دازای با پرتاب شدن یه شیع تیز به سمتش نا تموم موند، شیع به سرعت به سمت صورت دازای میومد و اگه دازای یک ثانیه دیر تر سرشو کج کرده بود قطعا تا الان مرده بود، دازای سرشو برگردوند و به شیع تیز نگاه کرد، یه سوزن دوطرفه ی بلند و بزرگ بود (هر کی ناروتو دیده میفهمه چی میگم) دازای داشت شکه به سوزن نگاه میکرد که صدایی توجهشو جلب کرد.
صدا: ببینم را گم کردی
برگشت سمت صدا و با یک شیطان که قواره ی کوچیک تری نسبت به خودش داشت با قد کوتاه و موهایی به رنگ ماندارین که دم اسبی بسته شده بودن و تا پایین کمرش میرسیدن و بدن ضریفی داشت با لباس هایی که تشکیل شده از یه جلیقه قرمز و یه پیراهن مشکی و یه شلوار پارچه ایه مشکی با دستکش مشکی که با یه چاقو به سمت دازای وایساده بود جلوش و چاقوش دقیقا زیر گلوی دازای بود اما صورت شیطان با یک ماسک پوشونده شده بود.
دازای: اوپس فک کنم لو رفتم
و سرشو برگردوند سمت شیطان رو به روش و دستاشو برد بالا
دازای: هی هی پسر جون یا هرچی که هستی من کاریت ندارم جاسوسم نیستم فقط اومدم قدم بزنم
شیطان: برای پیاده روی میای جنگل ممنوعه هه جالبه
دازای: هه هه بامزه، این داستانش مفسله
شیطان: داستان؟
دازای: ازم نپرس حال خوشی ندارم ازش
شیطان: برام مهم نیست فقط گمشو بیرون
دازای دستاشو میاره پایین
شیطان: ه.. هی هی چرا دستاتو آوردی پایین ببرشون بالا یالا
دازای: اروم باش کاریت ندارم، فقط
شیطان:فقط چی
دازای:.....
ادامه دارد....
همین طور توی افکار خودش بود که صدای له شدن شاخه از پشت سرش شنید و سریع برگشت سمت صدا.
دازای: کی اونجاس؟(داد)
اما صدایی نیومد دازای نفس راحتی کشید اما دقیقا همون لحظه صدا دوباره شروع شد اما این بار خیلی سریع بود که این باعث گیج شدن دازای شد اما دازای با دقت سعی میکرد منبع صدارو از پشت بوته ها و درخت ها بببینه و شناسایی کنه اما تنها چیزی که میدید یه سایه ی سریع بود. بعد از کمی تعقیبو گوریز صدا یه لحظه وایساد، دازای سریع سمت صدا برگشت و داد زد
دازای: تو ک.....
اما حرف دازای با پرتاب شدن یه شیع تیز به سمتش نا تموم موند، شیع به سرعت به سمت صورت دازای میومد و اگه دازای یک ثانیه دیر تر سرشو کج کرده بود قطعا تا الان مرده بود، دازای سرشو برگردوند و به شیع تیز نگاه کرد، یه سوزن دوطرفه ی بلند و بزرگ بود (هر کی ناروتو دیده میفهمه چی میگم) دازای داشت شکه به سوزن نگاه میکرد که صدایی توجهشو جلب کرد.
صدا: ببینم را گم کردی
برگشت سمت صدا و با یک شیطان که قواره ی کوچیک تری نسبت به خودش داشت با قد کوتاه و موهایی به رنگ ماندارین که دم اسبی بسته شده بودن و تا پایین کمرش میرسیدن و بدن ضریفی داشت با لباس هایی که تشکیل شده از یه جلیقه قرمز و یه پیراهن مشکی و یه شلوار پارچه ایه مشکی با دستکش مشکی که با یه چاقو به سمت دازای وایساده بود جلوش و چاقوش دقیقا زیر گلوی دازای بود اما صورت شیطان با یک ماسک پوشونده شده بود.
دازای: اوپس فک کنم لو رفتم
و سرشو برگردوند سمت شیطان رو به روش و دستاشو برد بالا
دازای: هی هی پسر جون یا هرچی که هستی من کاریت ندارم جاسوسم نیستم فقط اومدم قدم بزنم
شیطان: برای پیاده روی میای جنگل ممنوعه هه جالبه
دازای: هه هه بامزه، این داستانش مفسله
شیطان: داستان؟
دازای: ازم نپرس حال خوشی ندارم ازش
شیطان: برام مهم نیست فقط گمشو بیرون
دازای دستاشو میاره پایین
شیطان: ه.. هی هی چرا دستاتو آوردی پایین ببرشون بالا یالا
دازای: اروم باش کاریت ندارم، فقط
شیطان:فقط چی
دازای:.....
ادامه دارد....
۵.۷k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.