✞رمان انتقام✞ پارت 38
دیانا: اعصبی شدم و بلند شدم ک خیز بردارم سمت مهراب ک ارسلان دستمو کشید...
ارسلان: چرا سرتو عین گاو انداختی اومدی تو؟
مهراب: باش داداش با رفیقای دوران چصناله هات اینجوری رفتار کن
رضا: بشکنه این دست ک نمک نداره...
دیانا: مگه این خونه زنگ نداره؟ چرا زنگ نمیزنید؟
مهراب: فک نمیکردیم بیایم داخل با گند کاریای شما مواجه بشیم...
اتوسا: ولشون کنید دیگ...
پانیذ: ناهار چی دارید ک گشنمه..
دیانا: کوفت داریم میخوری؟
مهدیس: حالا نمیخواد انقدر اعصبانی باشی مگه وسط عملیات هسته ای بودی؟
مهراب: اینا تازه اول راهن...
دیانا: همونجوری ک دستم تو دست ارسلان بود با حرفای بچها دستشو بیشتر فشار میدادم...
ارسلان: اروم رفتم دم گوش دیانا گفتم...خانوم کوچولو اگه اعصبانیتت تموم شد دست منو کمتر فشار بده...
دیانا: اروم دستمو از تو دستش جدا کردم و میز صبحونه رو جمع کردم پیش بچها نشستم...
مهراب: ارسلان ی کوفتی سفارش بده بخوریم...
ارسلان: مرگ بخوری تو...
رضا: دیانا چه شوهر خسیسی داری...
دیانا: اعصبانی شدم و قندونی ک جلوم بود و پرت کردم سمت رضا ک جا خالی داد و به دیوار خورد...
رضا: وحشییی
پانیذ: دیانااا
مهراب: بیچاره ارسلان با این زن وحشیش چی میخواد بِکشه...
دیانا: خفه میشید؟
ارسلان: پانیذ و مهدیس مراقب باشین ک دیانا شوهرای آیندتونو و ناقص نکنه...
دیانا: نگاهم افتاد به امیر ک داشت موز میخورد خندم گرفته بود...
امیر: خدا در و تخته رو واسه هم جور کرده(خطاب به دیانارسلان)
اتوسا: تو موزتو بخور چیز دیگه ای نخور...
ارسلان: من زنگ بزنم پیتزا بیارن تا خودتون و نکشتین...
مهراب: تا پیتزارو بیارن ی کاری کنیم حوصلم سر رفته...
مهدیس: پایه جرعت حقیقت هستین؟...
ارسلان: چرا سرتو عین گاو انداختی اومدی تو؟
مهراب: باش داداش با رفیقای دوران چصناله هات اینجوری رفتار کن
رضا: بشکنه این دست ک نمک نداره...
دیانا: مگه این خونه زنگ نداره؟ چرا زنگ نمیزنید؟
مهراب: فک نمیکردیم بیایم داخل با گند کاریای شما مواجه بشیم...
اتوسا: ولشون کنید دیگ...
پانیذ: ناهار چی دارید ک گشنمه..
دیانا: کوفت داریم میخوری؟
مهدیس: حالا نمیخواد انقدر اعصبانی باشی مگه وسط عملیات هسته ای بودی؟
مهراب: اینا تازه اول راهن...
دیانا: همونجوری ک دستم تو دست ارسلان بود با حرفای بچها دستشو بیشتر فشار میدادم...
ارسلان: اروم رفتم دم گوش دیانا گفتم...خانوم کوچولو اگه اعصبانیتت تموم شد دست منو کمتر فشار بده...
دیانا: اروم دستمو از تو دستش جدا کردم و میز صبحونه رو جمع کردم پیش بچها نشستم...
مهراب: ارسلان ی کوفتی سفارش بده بخوریم...
ارسلان: مرگ بخوری تو...
رضا: دیانا چه شوهر خسیسی داری...
دیانا: اعصبانی شدم و قندونی ک جلوم بود و پرت کردم سمت رضا ک جا خالی داد و به دیوار خورد...
رضا: وحشییی
پانیذ: دیانااا
مهراب: بیچاره ارسلان با این زن وحشیش چی میخواد بِکشه...
دیانا: خفه میشید؟
ارسلان: پانیذ و مهدیس مراقب باشین ک دیانا شوهرای آیندتونو و ناقص نکنه...
دیانا: نگاهم افتاد به امیر ک داشت موز میخورد خندم گرفته بود...
امیر: خدا در و تخته رو واسه هم جور کرده(خطاب به دیانارسلان)
اتوسا: تو موزتو بخور چیز دیگه ای نخور...
ارسلان: من زنگ بزنم پیتزا بیارن تا خودتون و نکشتین...
مهراب: تا پیتزارو بیارن ی کاری کنیم حوصلم سر رفته...
مهدیس: پایه جرعت حقیقت هستین؟...
۱۲۷.۴k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.