برشی از زندگی*
روزها به سرعت از پی هم میگذشتند...صدای تیک تاک ساعت دیواری در فضا میپیچید و نور خورشید با تمام قُوا میتابید...!
بر روی صندلیِ راک نشسته بود و به صدای آزار دهندهاش اعتنایی نمیکرد.
قهوهی سرد شدهاش را از میز کنارش برداشت و قلپی از آن را نوشید....تلخیاش آزار دهنده بود اما نه به اندازهی آزار دهنده بودنِ زندگیاش...
فنجان قهوه را بر روی میز گذاشت و به گلدانِ روی میز خیره شد... دو سالی از بودنِ آن گلدان و گلهای داخلش بر روی میز میگذشت...گلهای زرد و آبیای که حالا رنگ نداشتند...
آهی جگرسوز از سینهاش خارج شد و نم اشک را در چشمانش احساس کرد...با وجود بغضِ در سینهاش خندهای خسته کرد و لعنتی بر خاطرات فرستاد و دوباره به رو به رو خیره شد.
به یاد داشت که معشوقش به تک تک گلبرگهای آن گلهای زرد و آبی قسم خورده بود که نمیرود اما حالا....حالا او رفته بود و قلبی شکسته و گلهایی بیرنگ باقی مانده بود....
_ژولیت
بر روی صندلیِ راک نشسته بود و به صدای آزار دهندهاش اعتنایی نمیکرد.
قهوهی سرد شدهاش را از میز کنارش برداشت و قلپی از آن را نوشید....تلخیاش آزار دهنده بود اما نه به اندازهی آزار دهنده بودنِ زندگیاش...
فنجان قهوه را بر روی میز گذاشت و به گلدانِ روی میز خیره شد... دو سالی از بودنِ آن گلدان و گلهای داخلش بر روی میز میگذشت...گلهای زرد و آبیای که حالا رنگ نداشتند...
آهی جگرسوز از سینهاش خارج شد و نم اشک را در چشمانش احساس کرد...با وجود بغضِ در سینهاش خندهای خسته کرد و لعنتی بر خاطرات فرستاد و دوباره به رو به رو خیره شد.
به یاد داشت که معشوقش به تک تک گلبرگهای آن گلهای زرد و آبی قسم خورده بود که نمیرود اما حالا....حالا او رفته بود و قلبی شکسته و گلهایی بیرنگ باقی مانده بود....
_ژولیت
۳۵۴
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.