بخشی از تو که برای همیشه با من ماند ~
(نکته : توی این داستان دازای پلیسه)
《پارت دوم》
چویا به صورت رئیس پلیس منطقه زل زد و گفت : نه ، نه این امکان نداره
صدای مبهوتش اوج گرفت : نه این یک دروغ بزرگه حقیقت نداره
همکار دازای دست چویا رو گرفت و گفت : متأسفم چویا
رئیس پلیس گفت : متأسفم ، ایشون پلیس وظيفه شناس و با مسئولیتی بودن
از مبل بلند شد و گفت : لطفا دو یا سه روز دیگه به سردخونه مراجعه کنید تا جسد رو تحویل بگیرید به علت کارای قانونی قتل ایشون به جرایم فرد مجرم تا سه روز آینده قادر به تحویل دادن ایشون نیستیم
رفتن بیرون و در رو رو هم بستن
چویا فقط شوک زده روی مبل نشست ، از کنار مبل افتاد و پاهایش رو توی دلش جمع کرد متوجه نشد که بیهوش شد یا خوابید ؛ اما مطمئنن او بیهوش شده بود
■□■□■□■□■□■□■□■□■□
روبه روی سنگ قبر ایستاد" دازای اوسامو"
همه به چویا خیره شده بودن هوا بارانی بود و ابر ها به صدا در آمده بود ، نصف نگرانی آنها بخاطر چویا بود ، چویا تنها کسی بود که به سنگ قبر خیره شده بود . با چشم های آبیه بی احساسش به سنگ قبر خیره شده بود و حرفی نمیزد
وقتی به خانه رفت خودش تنها بود
جای خالی معشوقه اش را احساس میکرد
مانند یک دیوانه تلو تلو خوران به طرف آشپزخانه رفت و گفت : دازای امروز شیفت بوده؟! چطوره براش یکم قهوه ببرم؟
مثل یک روح سرگردان دور خونه میگشت و دازای رو صدا میزد ، به گریه افتاد و گفت : نه دیگه نمیاد....دیگه...نمیاد
《 نکته : {....} علامت گریه کردنه •-• 》
چویا روی دوتا زانو هایش زمین خورد و نشست
زیر لب گریه میکرد و میگفت : دیگه...بغلم..نمیکنه..
نگاهی به قاب عکس دازای که روی میز بود کرد به قاب عکس چنگ انداخت و برش داشت و بغلش کرد ، ادامه داد : دیگه ... منو .. نمیبوسه...
چویا چشم هایش روبه بسته شدن بود اما ادامه داد : دیگه...بهم...نمیگه...چویا کوچولوی...من..
قبل از بسته شدن چشم هایش آرزویی کرد :
"میخوام برم پیش دازای"
□■□■□■□■□■□■□■□■□■□
دو ماه و نیم گذشته بود و چویا سعی میکرد زندگی کنه ، روبه تابلو های نقاشی ایستاده بود و میلرزید ، شروع کرد به نقاشی
وقتی چویا به تابلو ها نگاه میکنه و نقاشی میکشه فلش بک اون روز براش تکرار میشه :
- چی میکشی عزیزم ؟
چویا لبخند زد و گفت : تو رو
پایان فلش بک ~
چویا به خودش اومد بومی که داشت روش نقاشی میکشید پر از رنگ سیاه و قهوه ای شده بود ، تابلو رو برداشت و به طرف شومینه رفت و تابلو رو توی آتیش پرت کرد و گفت : وقتی تو نباشی منم هیچی نمیکشم.
ناگهان خیلی اتفاقی آهنگی پلی شد ، آهنگ مورد علاقه ی دازای و چویا که همیشه باهاش میرقصیدند
وقتی موقع رقص مرد او را از پشت بغل میکرد ، بغل او ، به چویا آرامش میداد
اما اون ، اون دیگه مُرده
آهنگ زیباست اما برای من نامفهومه...
《پارت دوم》
چویا به صورت رئیس پلیس منطقه زل زد و گفت : نه ، نه این امکان نداره
صدای مبهوتش اوج گرفت : نه این یک دروغ بزرگه حقیقت نداره
همکار دازای دست چویا رو گرفت و گفت : متأسفم چویا
رئیس پلیس گفت : متأسفم ، ایشون پلیس وظيفه شناس و با مسئولیتی بودن
از مبل بلند شد و گفت : لطفا دو یا سه روز دیگه به سردخونه مراجعه کنید تا جسد رو تحویل بگیرید به علت کارای قانونی قتل ایشون به جرایم فرد مجرم تا سه روز آینده قادر به تحویل دادن ایشون نیستیم
رفتن بیرون و در رو رو هم بستن
چویا فقط شوک زده روی مبل نشست ، از کنار مبل افتاد و پاهایش رو توی دلش جمع کرد متوجه نشد که بیهوش شد یا خوابید ؛ اما مطمئنن او بیهوش شده بود
■□■□■□■□■□■□■□■□■□
روبه روی سنگ قبر ایستاد" دازای اوسامو"
همه به چویا خیره شده بودن هوا بارانی بود و ابر ها به صدا در آمده بود ، نصف نگرانی آنها بخاطر چویا بود ، چویا تنها کسی بود که به سنگ قبر خیره شده بود . با چشم های آبیه بی احساسش به سنگ قبر خیره شده بود و حرفی نمیزد
وقتی به خانه رفت خودش تنها بود
جای خالی معشوقه اش را احساس میکرد
مانند یک دیوانه تلو تلو خوران به طرف آشپزخانه رفت و گفت : دازای امروز شیفت بوده؟! چطوره براش یکم قهوه ببرم؟
مثل یک روح سرگردان دور خونه میگشت و دازای رو صدا میزد ، به گریه افتاد و گفت : نه دیگه نمیاد....دیگه...نمیاد
《 نکته : {....} علامت گریه کردنه •-• 》
چویا روی دوتا زانو هایش زمین خورد و نشست
زیر لب گریه میکرد و میگفت : دیگه...بغلم..نمیکنه..
نگاهی به قاب عکس دازای که روی میز بود کرد به قاب عکس چنگ انداخت و برش داشت و بغلش کرد ، ادامه داد : دیگه ... منو .. نمیبوسه...
چویا چشم هایش روبه بسته شدن بود اما ادامه داد : دیگه...بهم...نمیگه...چویا کوچولوی...من..
قبل از بسته شدن چشم هایش آرزویی کرد :
"میخوام برم پیش دازای"
□■□■□■□■□■□■□■□■□■□
دو ماه و نیم گذشته بود و چویا سعی میکرد زندگی کنه ، روبه تابلو های نقاشی ایستاده بود و میلرزید ، شروع کرد به نقاشی
وقتی چویا به تابلو ها نگاه میکنه و نقاشی میکشه فلش بک اون روز براش تکرار میشه :
- چی میکشی عزیزم ؟
چویا لبخند زد و گفت : تو رو
پایان فلش بک ~
چویا به خودش اومد بومی که داشت روش نقاشی میکشید پر از رنگ سیاه و قهوه ای شده بود ، تابلو رو برداشت و به طرف شومینه رفت و تابلو رو توی آتیش پرت کرد و گفت : وقتی تو نباشی منم هیچی نمیکشم.
ناگهان خیلی اتفاقی آهنگی پلی شد ، آهنگ مورد علاقه ی دازای و چویا که همیشه باهاش میرقصیدند
وقتی موقع رقص مرد او را از پشت بغل میکرد ، بغل او ، به چویا آرامش میداد
اما اون ، اون دیگه مُرده
آهنگ زیباست اما برای من نامفهومه...
۲.۸k
۲۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.