توی خیابون به حال خودم بودم و قدم می زدم و سرم زیر هزار ف
توی خیابون به حال خودم بودم و قدم میزدم و سرم زیر هزار فکر و خیال.
یهو یه بوی آشنا به مشامم خورد،
برگشتم، دیدم اون بو آشنا بود ولی آدمش آشنا نبود!
فقط بوی ادکلن اونو میداد ولی خودش نبود.
پاهام شل شده بود
توان حرکت نداشتم
روی سکوهای یه مغازه نشستم، هرچی زور زدم بلند شم و خودمو بکَنم و جمعوجور کنم و برم ، نشد که نشد!
همهی خاطراتم زنده شده بود
خاطراتی موجود از آدمی ناموجود!
دوسه ساعتی نشسته بودم و هندزفری به گوش و پشت سرهم سیگار به لب!
رسما داشتم خودمو میکشتم ولی هیچ زور و قدرتی نداشتم که خودمو جمع کنم ، باید یکی میاومد و منو جمع میکرد!
ساعت ۱۲ و نیم شده بود
همهی مغازهها کمکم بسته بودند و خیابون خلوت شده بود.
صاحب مغازهای که روی سکوش نشسته بودم، وقتی داشت کرکره رو میداد پایین، گفت آقا حالت خوبه؟ چرا رنگ به رخسار نداری؟ شاگردشو صدا کرد و گفت امیر بدو یه آبمیوه از تو یخچال بردار بیار
گفتم چیزی نیست یه حملهی عصبی بوده، خوب میشم و یه کم دیگه بشینم حالم بهتر بشه، میرم.
اونم مغازه رو بست و رفت...
هرکاری کردم نشد که نشد
آخرش زنگ زدم به یه دوستی و گفتم بیا منو جمع کن!
اومد دنبالم و رفتیم و منِ از یاد رفته دوباره دچار ماجرایی شدم که هرچه کردم فراموشش کنم نشد و این بوی ادکلن همهی بافتههای منو در فراموش کردن، پنبه کرد....
گاهی چارهای نیست باید فراموش کرد چون دیگه شاید یک آدم رو دوبار در دنیا نبینی حتی در خودِ اون آدم و منی که اینو با تمام وجود درک کردم و میکنم.
"مهدی فیض"
#عاشــــــــــقانه#خـــــــــــاص
یهو یه بوی آشنا به مشامم خورد،
برگشتم، دیدم اون بو آشنا بود ولی آدمش آشنا نبود!
فقط بوی ادکلن اونو میداد ولی خودش نبود.
پاهام شل شده بود
توان حرکت نداشتم
روی سکوهای یه مغازه نشستم، هرچی زور زدم بلند شم و خودمو بکَنم و جمعوجور کنم و برم ، نشد که نشد!
همهی خاطراتم زنده شده بود
خاطراتی موجود از آدمی ناموجود!
دوسه ساعتی نشسته بودم و هندزفری به گوش و پشت سرهم سیگار به لب!
رسما داشتم خودمو میکشتم ولی هیچ زور و قدرتی نداشتم که خودمو جمع کنم ، باید یکی میاومد و منو جمع میکرد!
ساعت ۱۲ و نیم شده بود
همهی مغازهها کمکم بسته بودند و خیابون خلوت شده بود.
صاحب مغازهای که روی سکوش نشسته بودم، وقتی داشت کرکره رو میداد پایین، گفت آقا حالت خوبه؟ چرا رنگ به رخسار نداری؟ شاگردشو صدا کرد و گفت امیر بدو یه آبمیوه از تو یخچال بردار بیار
گفتم چیزی نیست یه حملهی عصبی بوده، خوب میشم و یه کم دیگه بشینم حالم بهتر بشه، میرم.
اونم مغازه رو بست و رفت...
هرکاری کردم نشد که نشد
آخرش زنگ زدم به یه دوستی و گفتم بیا منو جمع کن!
اومد دنبالم و رفتیم و منِ از یاد رفته دوباره دچار ماجرایی شدم که هرچه کردم فراموشش کنم نشد و این بوی ادکلن همهی بافتههای منو در فراموش کردن، پنبه کرد....
گاهی چارهای نیست باید فراموش کرد چون دیگه شاید یک آدم رو دوبار در دنیا نبینی حتی در خودِ اون آدم و منی که اینو با تمام وجود درک کردم و میکنم.
"مهدی فیض"
#عاشــــــــــقانه#خـــــــــــاص
۳.۱k
۰۷ مهر ۱۴۰۳