منی که نمیتونستم پیشش باشم!...
منی که نمیتونستم پیشش باشم!...
منی که بچه داری بلد نبودم!
هر وقت یه ذره گریه میکرد دستپاچه میشدم... فک میکردم ممکنه از دستش بدم!...
وقتی مرد همسایم از صدای گریه ی یوجین بدش میومد و وقتی بچم گریه میکرد من از ترسش خیلی سریع آرومش میکردم!...
اینا فقط خلاصه ی دوسال از زندگیم تو آمریکا بود... باقیشم همینطور و حتی سخت تر بود!... اما شماها منو نمیفهمین!....
منی که بچه داری بلد نبودم!
هر وقت یه ذره گریه میکرد دستپاچه میشدم... فک میکردم ممکنه از دستش بدم!...
وقتی مرد همسایم از صدای گریه ی یوجین بدش میومد و وقتی بچم گریه میکرد من از ترسش خیلی سریع آرومش میکردم!...
اینا فقط خلاصه ی دوسال از زندگیم تو آمریکا بود... باقیشم همینطور و حتی سخت تر بود!... اما شماها منو نمیفهمین!....
۹۵.۴k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.