عشق ممنوعه (10)part
دازای: دیگه نمیخوام ببینمت، این نامزدی همین جا تمومه آکاری
آکاری شکه بلند میشه و با عصبانیت داد میزنه
آکاری: ولی.. ولی نمیشه دازای ماه دیگه مراسم ازدواجمونه نمیتونی ردم کنی
دازای: چرا نتونم من ازت متنفرم امروزم برای همین اینجا اومدم نه چیز دیگه ای فقط میخواستم بهت بگم ازت متنفرم اصلا برام سرگرم کننده نیستی
آکاری دیوانه وار فریاد میزد
آکاری: نه نمیشه نمیخوام تو با من ازدواج میکنی، سرگرم کننده نیستم چیکار کنم سرگرم کننده بشم ها تو بگو دازای
دازای پوزخندی به دختر عصبی و دیوونه ی رو به روش میزنه
دازای: سرگرم کننده؟ هه تو خیلی وقته برام تموم شدی آکاری دیگه سرگرمم نمیکنی تکراری و کسل کننده ای دیگه به دردم نمیخوری
آکاری با ناباوری به دازای خیره شد
آکاری: اما.. اما منو تو با هم..
دازای حرف آکاری رو قط کرد و خودش ادامه داد
دازای: که چی، انقد مظلوم نمایی نکن، من با خیلی آدم تو زندگیم خوابیدم برای رفع نیازم و تو هم یکی از اونا هستی بدون هیچ فرقی تازشم مگه اولین بارت بوده هرزه خانوم هوم
آکاری دستشو محکم روی میز میکوبه و داد میزنه
آکاری: مگه مهمه که چند بار رابطه داشتم اصلا تو نمیتونی نامزدیمونو به هم بزنی همه چی دست فوکوزاواس
دازای قهقه ی بلندی زد و به سمت کالسکه به راه افتاد
دازای: واقعا که خنگی
آکاری از عصبانیت لبه میز رو گرفت و میز رو انداخت روی زمین و داد بلندی از روی عصبانیت زد
آکاری: میکشمت دازای قسم میخورم یه روز انتقاممو ازت میگیرم
اما دازای هیچ پاسخی به تحدید تو خالیه آکاری نمیده و راه کالسکه رو پیش میگیره.
آتسوشی که در تمام طول داستان شکه فقط نگا میکرد با داد آکاری به خودش اومد و سریع خودشو به دازای رسوند
آتسوشی: دازای ـ سان صبر کنین لطفا
اما دازای به راهش ادامه داد و حتا جوابی هم نداد، آتسوشی بلخره به دازای رسید و پشت سرش به راه افتاد و وقتی نفسش جا اومد با تردید از دازای سوال کرد
آتسوشی: دازای ـ سان بنظرتون زیاده روی نکردین
دازای که حالا به کالسکه رسیده بود درشو باز کرد و سوار شد و وقتی آتسوشی هم سوار شد جواب آتسوشی رو داد
دازای: زیاده روی؟..اتسوشی ـ کون خودت میدونی من از هرزه ها خوشم نمیاد اونم یکی مث بقیشون بود، یه فاحشه ی عشق قدرت
اتسوشی دیگه جرعت نکرد سوالی بپرسه و بهترین کار در مقابلش رو سکوت و تعید دونست و انجام داد
کالسکه به راه افتاد و دازای بیرون از پنجره رو نگاه میکرد که بعد از چند دقیقه از جلوی جنگل ممنوعه رد شدن، دازای لبخندی زد و خاطره های امروزو تو ذهنش مرور کرد و آروم زیر لب گفت
دازای: دوباره میبینمت هویجه کوتوله
اتسوشی: چیزی گفتین دازای ـ سان
دازای: نه نه هیچی
اتسوشی کمی مشکوک شد اما چیزی درموردش نگفت
آتسوشی: باشه
ادامه دارد....
آکاری شکه بلند میشه و با عصبانیت داد میزنه
آکاری: ولی.. ولی نمیشه دازای ماه دیگه مراسم ازدواجمونه نمیتونی ردم کنی
دازای: چرا نتونم من ازت متنفرم امروزم برای همین اینجا اومدم نه چیز دیگه ای فقط میخواستم بهت بگم ازت متنفرم اصلا برام سرگرم کننده نیستی
آکاری دیوانه وار فریاد میزد
آکاری: نه نمیشه نمیخوام تو با من ازدواج میکنی، سرگرم کننده نیستم چیکار کنم سرگرم کننده بشم ها تو بگو دازای
دازای پوزخندی به دختر عصبی و دیوونه ی رو به روش میزنه
دازای: سرگرم کننده؟ هه تو خیلی وقته برام تموم شدی آکاری دیگه سرگرمم نمیکنی تکراری و کسل کننده ای دیگه به دردم نمیخوری
آکاری با ناباوری به دازای خیره شد
آکاری: اما.. اما منو تو با هم..
دازای حرف آکاری رو قط کرد و خودش ادامه داد
دازای: که چی، انقد مظلوم نمایی نکن، من با خیلی آدم تو زندگیم خوابیدم برای رفع نیازم و تو هم یکی از اونا هستی بدون هیچ فرقی تازشم مگه اولین بارت بوده هرزه خانوم هوم
آکاری دستشو محکم روی میز میکوبه و داد میزنه
آکاری: مگه مهمه که چند بار رابطه داشتم اصلا تو نمیتونی نامزدیمونو به هم بزنی همه چی دست فوکوزاواس
دازای قهقه ی بلندی زد و به سمت کالسکه به راه افتاد
دازای: واقعا که خنگی
آکاری از عصبانیت لبه میز رو گرفت و میز رو انداخت روی زمین و داد بلندی از روی عصبانیت زد
آکاری: میکشمت دازای قسم میخورم یه روز انتقاممو ازت میگیرم
اما دازای هیچ پاسخی به تحدید تو خالیه آکاری نمیده و راه کالسکه رو پیش میگیره.
آتسوشی که در تمام طول داستان شکه فقط نگا میکرد با داد آکاری به خودش اومد و سریع خودشو به دازای رسوند
آتسوشی: دازای ـ سان صبر کنین لطفا
اما دازای به راهش ادامه داد و حتا جوابی هم نداد، آتسوشی بلخره به دازای رسید و پشت سرش به راه افتاد و وقتی نفسش جا اومد با تردید از دازای سوال کرد
آتسوشی: دازای ـ سان بنظرتون زیاده روی نکردین
دازای که حالا به کالسکه رسیده بود درشو باز کرد و سوار شد و وقتی آتسوشی هم سوار شد جواب آتسوشی رو داد
دازای: زیاده روی؟..اتسوشی ـ کون خودت میدونی من از هرزه ها خوشم نمیاد اونم یکی مث بقیشون بود، یه فاحشه ی عشق قدرت
اتسوشی دیگه جرعت نکرد سوالی بپرسه و بهترین کار در مقابلش رو سکوت و تعید دونست و انجام داد
کالسکه به راه افتاد و دازای بیرون از پنجره رو نگاه میکرد که بعد از چند دقیقه از جلوی جنگل ممنوعه رد شدن، دازای لبخندی زد و خاطره های امروزو تو ذهنش مرور کرد و آروم زیر لب گفت
دازای: دوباره میبینمت هویجه کوتوله
اتسوشی: چیزی گفتین دازای ـ سان
دازای: نه نه هیچی
اتسوشی کمی مشکوک شد اما چیزی درموردش نگفت
آتسوشی: باشه
ادامه دارد....
۴.۵k
۱۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.