عشق ممنوعه (17)part
در طول مسیر عمارت دازای اصلا آرومو قرار نداشت و پنجه پاشو همش به کف کالسکه میکوبید و از پنجره بیرونو تماشا میکرد هنوزم حس بدی داشت، دازای لعنتی به خودش فرستاد و روشو از پنجره گرفت و به کاغذ توی دستش دادو دوباره توی خیالاتش غرق شد طوری که اصلا نفهمید کی رسیدن به عمارت، دازای وقتی کالسکه وایساد سریع ازش پیاده شد و به سمت در عمارت رفت و واردش شد، همه ی خدمتکارا با ورود دازای اول تعجب کردن اما باز هم همه تعظیمی کردن و خوش آمد گفتن اما دازای باز هم راه اتاقشو پیش گرفت و حتا به اونا نگاهم نکرد.
دازای وارد اتاقش شد و کاغذو پرت کرد روی میز و بعد از تعویض لباس،خودشو روی تخت پرت کرد و ملافه ی تختو بغل گرفت، شاید با یکم خواب حالش بهتر بشه، دازای چشماشو بست و بعد از چند دقیقه به خواب رفت.
الان چند ساعتی میشد دازای به خواب رفته اما انگار اصلا خواب خوبی نمیدید و عرق سرد تمام بدنشو گرفته بود توی خواب کلمات نامفهومی رو زمزمه میکرد و همش تکون میخود تا اینکه با شوک از خواب پرید و سر جاش نشست و شروع کرد نفس نفس زدن، بازم کابوس دیده بود
دازای: لعنتی
دازای دستی به سرش کشید و نفس لرزونشو بیرون داد و نگاهشو به پنجره ی اتاق داد شب شده بود، دازای بعد از کمی تعمل از جاش بلند شد و به سمت میز سفید گوشه اتاقش رفت و از روش لیوان رو برداشت و از توی پارچ روی میز توش آب ریخت و لیوان آبو سرکشید و پارچ و لیوانو سرجاشون برگردوند و دوباره به تخت برگشت و دوباره خودشو روش پرت کرد و چشماشو بست تا باز بخوابه اما خوابش نمیبرد و تا صبح فقط توی جاش جابه جا میشد.
حدودای ساعت هفت بود که دازای با صدای پرنده ها متوجه شد صب شده و از جاش بلند شد، امروز قرار بود به جنگل ممنوعه بره اون شیطانو پیدا کنه و تقاعدش کنه باهاش به دره مرزی بره تا بتونه قربانیش کنه، دازای نفسی کشید و از روی تختش بلند شد و بعد از تویض لباسش با یه بیراهن آبی و جلیقه شلوار سفید و برداشتن برگه و گذاشتنش توی جیب شلوارش برای صرف صبحانه از اتاقش به سمت سالن غذا خوری رفت و بعد از اتمام صبحانه به بیرون از امارت رفت و دوباره سوار کالسکه شد و به کالسکه چی دستور داد تا به سمت جنگل ممنوعه بره، کالسکه چی اپل تعجب کرد اما بعد به سمت جنگل ممنوعه حرکت کرد.
بعد از حدود چهل دقیقه به جنگل ممنوعه رسیدن و دازای از کالسکه خارج شد و وارد جنگل ممنوعه شد، دازای همون طور که توی جنکل ممنوعه قدم میزد به اطراف نگاه میکرد، جنگل مثل همیشه ساکت و رازآلود بود اما اثری از شیطان مو هویجی نبود، دازای کم کم داشت از پیدا کردنش ناامید میشد که چیزی از کنار صورتش گذشت، دازای به چیزی که به طرفش پرتاب شده بود و الان به درخت جلوییش خورده بود نگاه کرد، بازم یه سوزن بزرگ
ادامه دارد
دازای وارد اتاقش شد و کاغذو پرت کرد روی میز و بعد از تعویض لباس،خودشو روی تخت پرت کرد و ملافه ی تختو بغل گرفت، شاید با یکم خواب حالش بهتر بشه، دازای چشماشو بست و بعد از چند دقیقه به خواب رفت.
الان چند ساعتی میشد دازای به خواب رفته اما انگار اصلا خواب خوبی نمیدید و عرق سرد تمام بدنشو گرفته بود توی خواب کلمات نامفهومی رو زمزمه میکرد و همش تکون میخود تا اینکه با شوک از خواب پرید و سر جاش نشست و شروع کرد نفس نفس زدن، بازم کابوس دیده بود
دازای: لعنتی
دازای دستی به سرش کشید و نفس لرزونشو بیرون داد و نگاهشو به پنجره ی اتاق داد شب شده بود، دازای بعد از کمی تعمل از جاش بلند شد و به سمت میز سفید گوشه اتاقش رفت و از روش لیوان رو برداشت و از توی پارچ روی میز توش آب ریخت و لیوان آبو سرکشید و پارچ و لیوانو سرجاشون برگردوند و دوباره به تخت برگشت و دوباره خودشو روش پرت کرد و چشماشو بست تا باز بخوابه اما خوابش نمیبرد و تا صبح فقط توی جاش جابه جا میشد.
حدودای ساعت هفت بود که دازای با صدای پرنده ها متوجه شد صب شده و از جاش بلند شد، امروز قرار بود به جنگل ممنوعه بره اون شیطانو پیدا کنه و تقاعدش کنه باهاش به دره مرزی بره تا بتونه قربانیش کنه، دازای نفسی کشید و از روی تختش بلند شد و بعد از تویض لباسش با یه بیراهن آبی و جلیقه شلوار سفید و برداشتن برگه و گذاشتنش توی جیب شلوارش برای صرف صبحانه از اتاقش به سمت سالن غذا خوری رفت و بعد از اتمام صبحانه به بیرون از امارت رفت و دوباره سوار کالسکه شد و به کالسکه چی دستور داد تا به سمت جنگل ممنوعه بره، کالسکه چی اپل تعجب کرد اما بعد به سمت جنگل ممنوعه حرکت کرد.
بعد از حدود چهل دقیقه به جنگل ممنوعه رسیدن و دازای از کالسکه خارج شد و وارد جنگل ممنوعه شد، دازای همون طور که توی جنکل ممنوعه قدم میزد به اطراف نگاه میکرد، جنگل مثل همیشه ساکت و رازآلود بود اما اثری از شیطان مو هویجی نبود، دازای کم کم داشت از پیدا کردنش ناامید میشد که چیزی از کنار صورتش گذشت، دازای به چیزی که به طرفش پرتاب شده بود و الان به درخت جلوییش خورده بود نگاه کرد، بازم یه سوزن بزرگ
ادامه دارد
۳.۰k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.