💦رمان زمستان💦 پارت 15
🖤پارت پانزدهم🖤
《رمان زمستون❄》
دیانا: خیلی اروم از بغلش در اومدم و رفتم تو اتاقم...مطمئن بودم دیشب تو حال خودش نبوده با کلی فکر خیال خوابم برد...
ارسلان: صبح ک پاشدم سردرد شدیدی داشتم یاد دیشب افتادم...یعنی الان دیانا از کار من ناراحت شده؟...از اتاق رفتم بیرون ک دیدم دیانا نشسته پشت میز و داره صبحونه میخوره
دیانا: صبح بخیر
ارسلان: صبحت بخیر..
دیانا: دستت بهتره؟
ارسلان: نگاهی به دستم کردم...تو بستیش؟
دیانا: اره خیلی بد داشت خون میومد گفتم ببندمش
ارسلان: با ی لبخند کوچیک رفتم روبه روش نشستم...اومم بابت دیشب...
دیانا: مهم نیس..
ارسلان: دیانا تو خیلی فرق داشتی با اون چیزی ک فکرشو میکردم
دیانا: من اصن شبیه حرفایی ک پشتمه نیستم..
ارسلان: بهم ثابت شده..
دیانا: امروز نمیری شرکت؟
ارسلان: نه وقتم ازاده میخوای بریم بیرون؟
دیانا: واقعا؟
ارسلان: اره واقعا میخوای؟
دیانا: اره بریم..
ارسلان: به نیکا و متین هم بگم بیاد؟
دیانا: ی ذوغ خاصی کردم...اره بگو بیان خیلی وقته ندیدمشون
ارسلان: باش پس برو آماده شو بریم..
دیانا: سریع رفتم تو اتاق ی مانتوی مشکی با ی شلوار لی سرمه ای ی شال مشکی پوشیدم...ی ارایش ملایمم کردم..اومدم برم از اتاق بیرون ک رژمم پر رنگ تر کردم...بریم؟
ارسلان: خب بریم...
دیانا: رفتیم سوار اسانسور شدیم نگاه سنگین ارسلانو رو خودم حس میکردم ک چند قدم برداشت اومد جلو جوری ک خیلی نزدیک بهم بود نفسای گرمش به صورتم میخورد
چرا انقد نزدیکم میشد؟
خیلی گرمم شده بود
چی کار میخواست بکنه؟
خیره تو چشام بود ک ی دفعه
شالمو تو دستش گرفت و رژ لبمو پاک کرد
ارسلان: حالا بهتر شد...
دیانا: وا مگه چش بود؟..شالمو چرا کثیف کردی؟
ارسلان: رژت پررنگ بود...
دیانا: خب چه ربطی داشت؟
ارسلان: ربطش اینه ک خودنمایی میکرد...
دیانا: تو ذهنم داشتم به این فکر میکردم ک نامزدش مهدیه ک تو کاناداس کسی نگاهش نمیکنه ک منو نگاه میکنه؟ اصن چرا رو من غیرتی میشع باید رو اون غیرتی شه...آخه لعنتی نمیگی با این کارات وابستت شم؟
《رمان زمستون❄》
دیانا: خیلی اروم از بغلش در اومدم و رفتم تو اتاقم...مطمئن بودم دیشب تو حال خودش نبوده با کلی فکر خیال خوابم برد...
ارسلان: صبح ک پاشدم سردرد شدیدی داشتم یاد دیشب افتادم...یعنی الان دیانا از کار من ناراحت شده؟...از اتاق رفتم بیرون ک دیدم دیانا نشسته پشت میز و داره صبحونه میخوره
دیانا: صبح بخیر
ارسلان: صبحت بخیر..
دیانا: دستت بهتره؟
ارسلان: نگاهی به دستم کردم...تو بستیش؟
دیانا: اره خیلی بد داشت خون میومد گفتم ببندمش
ارسلان: با ی لبخند کوچیک رفتم روبه روش نشستم...اومم بابت دیشب...
دیانا: مهم نیس..
ارسلان: دیانا تو خیلی فرق داشتی با اون چیزی ک فکرشو میکردم
دیانا: من اصن شبیه حرفایی ک پشتمه نیستم..
ارسلان: بهم ثابت شده..
دیانا: امروز نمیری شرکت؟
ارسلان: نه وقتم ازاده میخوای بریم بیرون؟
دیانا: واقعا؟
ارسلان: اره واقعا میخوای؟
دیانا: اره بریم..
ارسلان: به نیکا و متین هم بگم بیاد؟
دیانا: ی ذوغ خاصی کردم...اره بگو بیان خیلی وقته ندیدمشون
ارسلان: باش پس برو آماده شو بریم..
دیانا: سریع رفتم تو اتاق ی مانتوی مشکی با ی شلوار لی سرمه ای ی شال مشکی پوشیدم...ی ارایش ملایمم کردم..اومدم برم از اتاق بیرون ک رژمم پر رنگ تر کردم...بریم؟
ارسلان: خب بریم...
دیانا: رفتیم سوار اسانسور شدیم نگاه سنگین ارسلانو رو خودم حس میکردم ک چند قدم برداشت اومد جلو جوری ک خیلی نزدیک بهم بود نفسای گرمش به صورتم میخورد
چرا انقد نزدیکم میشد؟
خیلی گرمم شده بود
چی کار میخواست بکنه؟
خیره تو چشام بود ک ی دفعه
شالمو تو دستش گرفت و رژ لبمو پاک کرد
ارسلان: حالا بهتر شد...
دیانا: وا مگه چش بود؟..شالمو چرا کثیف کردی؟
ارسلان: رژت پررنگ بود...
دیانا: خب چه ربطی داشت؟
ارسلان: ربطش اینه ک خودنمایی میکرد...
دیانا: تو ذهنم داشتم به این فکر میکردم ک نامزدش مهدیه ک تو کاناداس کسی نگاهش نمیکنه ک منو نگاه میکنه؟ اصن چرا رو من غیرتی میشع باید رو اون غیرتی شه...آخه لعنتی نمیگی با این کارات وابستت شم؟
۲۶۶.۸k
۱۷ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.