part ②💕🐰
منتظر بودم منو با خودش ببره اما با ورود یه ماشین به خیابون و بعدش ترمز شدیدی که کرد منو پرت کردن روی زمین و به طرف ماشین رفتن... نور شدیدی از سمت ماشین میومد برای همین چشمام به خوبی نمیتونست صاحب ماشین رو ببینه...
_با شنیدن صدای خشن و عصبی کوک مسخ شده به جلو خیره شده بود... کوک اونقدر عصبی بود که به اون پسرا اجازه یه کلمه صحبت نداد و به سمتشون حمله ور شد... کمی بعد پسرا با ترس از اونجا دور شدن! حالا بورام مونده بود با کوکی که بشدت عصبی بود.... چشماش از خشم روبه سرخی میزد و رگ گردنش متورم شده بود... با قدم های محکم به طرف بورام رفت و بدون توجه به لرزش بدنش با خشم مچ دست دخترک رو گرفت و دنبالش خودش کشید...
بورام « اونقدر سرعتش زیاد بود که از ترس به صندلی ماشین چسبیده بودم... نفس نفس میزد و مشخص بود اگه یه کلمه دیگه صحبت کنم خونم رو میریزه... گریه ام شدت گرفته بود که با خشم گفت
کوک « یه قطره اشک دیگه بریزی همین جا کارت رو تموم میکنم بورام... صدات در نیاد!!!!
_ دختر بیچاره از ترس تا خونه صداش در نیومد... با رسیدن به خونه قبل از اینکه کوک چیزی بگه آروم از ماشین پیاده شد و دنبالش راه اوفتاد... میدونست کوک امشب بیخیالش نمیشه...
کوک « با ترس و اضطراب خیابون های نزدیک به خونه و پارک رو میگشتم که چشمم به یه خیابون بن بست اوفتاد... تصمیم گرفتم اونجا رو هم بگردم! همین که با خیابون رسیدم بورام و اون عوضی ها رو دیدم خونم به جوش اومد و نفهمیدم چیکار کردم..... بورام به وضوح میلرزید اما من عصبی بودم... وقتی به خونه رسیدیم بدون توجه به بورام به آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب خوردم.... حالا کمی آروم شده بودم... بورام بی صدا روی صندلی مقابلم نشسته بود و زیر چشمی نگاهم میکرد... دستاش هنوز میلرزید... یه قدم نزدیکش شدم که از ترس از جا پرید
بورام « کوک... ک.. کوک
کوک « هیششششش کاری باهات ندارم دختر... آروم باش! چیزی نیست... بیا بغلم
بورام « با چشمای گریون خودم رو توی آغوش کوک جا کردم... آروم موهامو نوازش میکرد و سعی داشت با حرفهاش از لرز بدنم کم کنه..
کوک « چیزی نیست بورام... من اینجام... نمیزارم کسی اذیتت کنه... دیگه گریه نکن باشه؟ هیششششش... کافیه دختر خوب.... بسه بورام همه چی تموم شد.... الان جات امنه
_کوک مهره مار داشت! بورام اینو مطمئن بود.... طولی نکشید که لرز بدن بورام از بین رفت و با حس ضعف خودش رو توی آغوش کوک رها کرد....
کوک « ب... بورام... بورام چی شد؟؟؟. خوبی؟
بورام « اومم... گشنمه کوک... از ظهر تا الان چیزی نخوردم
کوک « *پوکر... بورام باید برات پرستار بگیرم؟؟؟ بعد مامانم میگه بچه دار شین... خبر نداره عروسش خودش یه پا بچه اس
بورام « کوکککک
کوک « خیلی خب بشین همین جا تا شام درست کنم برات
_با شنیدن صدای خشن و عصبی کوک مسخ شده به جلو خیره شده بود... کوک اونقدر عصبی بود که به اون پسرا اجازه یه کلمه صحبت نداد و به سمتشون حمله ور شد... کمی بعد پسرا با ترس از اونجا دور شدن! حالا بورام مونده بود با کوکی که بشدت عصبی بود.... چشماش از خشم روبه سرخی میزد و رگ گردنش متورم شده بود... با قدم های محکم به طرف بورام رفت و بدون توجه به لرزش بدنش با خشم مچ دست دخترک رو گرفت و دنبالش خودش کشید...
بورام « اونقدر سرعتش زیاد بود که از ترس به صندلی ماشین چسبیده بودم... نفس نفس میزد و مشخص بود اگه یه کلمه دیگه صحبت کنم خونم رو میریزه... گریه ام شدت گرفته بود که با خشم گفت
کوک « یه قطره اشک دیگه بریزی همین جا کارت رو تموم میکنم بورام... صدات در نیاد!!!!
_ دختر بیچاره از ترس تا خونه صداش در نیومد... با رسیدن به خونه قبل از اینکه کوک چیزی بگه آروم از ماشین پیاده شد و دنبالش راه اوفتاد... میدونست کوک امشب بیخیالش نمیشه...
کوک « با ترس و اضطراب خیابون های نزدیک به خونه و پارک رو میگشتم که چشمم به یه خیابون بن بست اوفتاد... تصمیم گرفتم اونجا رو هم بگردم! همین که با خیابون رسیدم بورام و اون عوضی ها رو دیدم خونم به جوش اومد و نفهمیدم چیکار کردم..... بورام به وضوح میلرزید اما من عصبی بودم... وقتی به خونه رسیدیم بدون توجه به بورام به آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب خوردم.... حالا کمی آروم شده بودم... بورام بی صدا روی صندلی مقابلم نشسته بود و زیر چشمی نگاهم میکرد... دستاش هنوز میلرزید... یه قدم نزدیکش شدم که از ترس از جا پرید
بورام « کوک... ک.. کوک
کوک « هیششششش کاری باهات ندارم دختر... آروم باش! چیزی نیست... بیا بغلم
بورام « با چشمای گریون خودم رو توی آغوش کوک جا کردم... آروم موهامو نوازش میکرد و سعی داشت با حرفهاش از لرز بدنم کم کنه..
کوک « چیزی نیست بورام... من اینجام... نمیزارم کسی اذیتت کنه... دیگه گریه نکن باشه؟ هیششششش... کافیه دختر خوب.... بسه بورام همه چی تموم شد.... الان جات امنه
_کوک مهره مار داشت! بورام اینو مطمئن بود.... طولی نکشید که لرز بدن بورام از بین رفت و با حس ضعف خودش رو توی آغوش کوک رها کرد....
کوک « ب... بورام... بورام چی شد؟؟؟. خوبی؟
بورام « اومم... گشنمه کوک... از ظهر تا الان چیزی نخوردم
کوک « *پوکر... بورام باید برات پرستار بگیرم؟؟؟ بعد مامانم میگه بچه دار شین... خبر نداره عروسش خودش یه پا بچه اس
بورام « کوکککک
کوک « خیلی خب بشین همین جا تا شام درست کنم برات
۲۵۷.۸k
۲۷ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.