رمان من را به یاد آور قسمت 8
رمان #من_را_به_یاد_آور قسمت 8
#آروین
گوشیم زنگ خورد. جواب دادم: جانم؟
با صدای تیز و کشیده گفت: آروییییییییییییییین
گفتم: آاااای گوشم... چته باز؟
گفت: ساعت ده صبحه بدو پاشو آماده شو بریم
گفتم: کجا؟ میخوای منم در جریان بزاری؟
گفت: بریم واسه من لباس بخریم دیگه... حالا واسه توم میخرم بدو پاشو نمیخوام تنها برم دوستام نمیتونن بیان
گفتم: وا بده بابا مگه نگفتی نمیای؟
گفت: نظرم عوض شد چیه مشکلی داری؟؟
گفتم: اگه با ماشین بیای دنبالم و با کاردک جمعم کنی ببری میام
گفت: گمشو تو باید بیای دنبال من
گفتم: خیلی گشادم جان تو...
گفت: خیلی خب بابا میام...
یهو یادم افتاد اگه بابا ببینه دهنمو صاف میکنه. گفتم: ولش کن خودم میام دنبالت... ادرسو برام بفرست
گفت: باشه عسل جانم
خندیدم و گفتم: چرت و پرت نگو برو لباساتو بپوش
***
با دهن باز به لباس های توی دستش نگاه میکردم. گفتم: جدی میخوای همشونو امتحان کنی؟
گفت: نکنم؟
گفتم: لعنتی آخه حجمو نگا
گفت: اههههه چقدر ضد حالی تو... برو بشین اونجا منم میرم یکی از اینا رو امتحان کنم
با گریه ی الکی گفتم: تروخدا ولم کنننننن
گفت: ساکت شوووو
پوفی کردم و رفتم نشستم روی صندلی و منتظرش شدم. فروشنده که تو کف جذابیتم بود گفت: چیزی میل میکنید؟
گفتم: خانوم من دوست دختر دارم بفرمایید لطفا..
گفت: واااا حالا انگار من چی گفتم...
و یه کاغذ که توش شمارش رو نوشته بود گزاشت توی دستم و بهم چشمک زد. خندیدم و گفتم: این سرنوشتمه دیگه نمیتونم ازش فرار کنم
و با لبخند شیطنتی شماره رو گزاشتم تو جیبم. نگاه از اتاق پرو بیرون اومد و کش مو هاش رو باز کرد و دست هاش رو بالا گرفت و چرخید و گفت: چطوره؟
چیز خاصی نبود یه لباس ساده سفید(که فقط از نظر مردا سادست) انگار کفن تنش کرده بودن. گفتم: واااااای عاایه خیلی قشنگه
گفت: واقعا؟ به دل خودم خیلی نشست
گفتم: خب خوشت نیومده برو عوض کن...
رفت و یه لباس دیگه پوشید و اومد. این یکی مشکیه ساده بود. گفتم: خودشهههه همینهههه...
گفت: اصلا توجه نمیکنی نه؟
ادامه کامنت
#رمان_من_را_به_یاد_آور
#آروین
گوشیم زنگ خورد. جواب دادم: جانم؟
با صدای تیز و کشیده گفت: آروییییییییییییییین
گفتم: آاااای گوشم... چته باز؟
گفت: ساعت ده صبحه بدو پاشو آماده شو بریم
گفتم: کجا؟ میخوای منم در جریان بزاری؟
گفت: بریم واسه من لباس بخریم دیگه... حالا واسه توم میخرم بدو پاشو نمیخوام تنها برم دوستام نمیتونن بیان
گفتم: وا بده بابا مگه نگفتی نمیای؟
گفت: نظرم عوض شد چیه مشکلی داری؟؟
گفتم: اگه با ماشین بیای دنبالم و با کاردک جمعم کنی ببری میام
گفت: گمشو تو باید بیای دنبال من
گفتم: خیلی گشادم جان تو...
گفت: خیلی خب بابا میام...
یهو یادم افتاد اگه بابا ببینه دهنمو صاف میکنه. گفتم: ولش کن خودم میام دنبالت... ادرسو برام بفرست
گفت: باشه عسل جانم
خندیدم و گفتم: چرت و پرت نگو برو لباساتو بپوش
***
با دهن باز به لباس های توی دستش نگاه میکردم. گفتم: جدی میخوای همشونو امتحان کنی؟
گفت: نکنم؟
گفتم: لعنتی آخه حجمو نگا
گفت: اههههه چقدر ضد حالی تو... برو بشین اونجا منم میرم یکی از اینا رو امتحان کنم
با گریه ی الکی گفتم: تروخدا ولم کنننننن
گفت: ساکت شوووو
پوفی کردم و رفتم نشستم روی صندلی و منتظرش شدم. فروشنده که تو کف جذابیتم بود گفت: چیزی میل میکنید؟
گفتم: خانوم من دوست دختر دارم بفرمایید لطفا..
گفت: واااا حالا انگار من چی گفتم...
و یه کاغذ که توش شمارش رو نوشته بود گزاشت توی دستم و بهم چشمک زد. خندیدم و گفتم: این سرنوشتمه دیگه نمیتونم ازش فرار کنم
و با لبخند شیطنتی شماره رو گزاشتم تو جیبم. نگاه از اتاق پرو بیرون اومد و کش مو هاش رو باز کرد و دست هاش رو بالا گرفت و چرخید و گفت: چطوره؟
چیز خاصی نبود یه لباس ساده سفید(که فقط از نظر مردا سادست) انگار کفن تنش کرده بودن. گفتم: واااااای عاایه خیلی قشنگه
گفت: واقعا؟ به دل خودم خیلی نشست
گفتم: خب خوشت نیومده برو عوض کن...
رفت و یه لباس دیگه پوشید و اومد. این یکی مشکیه ساده بود. گفتم: خودشهههه همینهههه...
گفت: اصلا توجه نمیکنی نه؟
ادامه کامنت
#رمان_من_را_به_یاد_آور
۵۳.۱k
۰۴ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.