ماهِ پشت ابر رفته ام،^^
ماهِ پشت ابر رفتهام،^^
خورشید غروب کردهام، (:
آشوب ِ قلبم،
آرزوی بر باد رفتهام،
خواستنی ترین نداشتهام،
محبوبم سلام..
تنها بودم _محبوس شده در خویش_ دور تا دورم را دیوار کشیدم تا مبادا کسی بتواند حصرم را بِشکند و آزادم کند ..
نوشته هایم از تو را بازخوانی کردم ناگهان دلم گرفت برایت ... یا واضح تر بگویم تنگ شد..
حس کردم بر روی قلبم اسپری بیحسی زده اند ...
دلتنگی های من برای تو تمام نشدنی ست!
محدود نیست ...
حالا حالا ها ادامه دارد ...
ترسم از آن است آنقدر ادامه پیدا کند تا حتی دیگر با خودت هم برطرف نشود!
تا چشم کار میکند دلتنگی موج میزند! ساحل رهایی دیده نمیشود!
اسیر و حلقه به گوش دلتنگیات شدهام ^^
موسیقی هایم بوی تو را، فکر تو را، خواستن تو را، دلتنگی تو را، صدای تو را، نفسهای تو را، همه چیز تو را فریاد میزنند ^^
فقط خدا از حل شدن ذرات من در این دلتنگی خبر دارد و میداند چه به روزم آمده!
و تو باز هم از خدا بیخبری!...
با اینکه دلم برایت گرفته است اما قسمتی از وجودم با انديشيدن به تو حالَش بد میشود!
همین که میخواهم بر زبان جاری کنم " کاش بودی " ، حرف ها و کار هایت را به من یاد آوری میکند!
یادَش میآید بازیاش دادی،
یادَش میآید احمق فرضَش کردی!
یادَش میآید از احساساتَش چگونه سوء استفاده کردی(:
یادَش میآید باعث شدی تا روزی که جان در بدن دارد دور همه چیز را خط بکشد!
یادَش میآید باعث شدی اعتماد در وجودش بشکند ^^
و...
گفته بودم گاهی آدمها دلتنگ حماقت هایشان میشوند؟
شاید من نیز دلتنگ حماقت هایم هستم ...
همان حماقت هایی که در یک برهه ی زمانی کوتاه احساس خوبی به قلبش القا کردند (:
باعث خنده های از ته دلش بودند ...
یا انگیزه و دلیل رهایی از دست سگ افسردگیاش شدند (:
در انتها درست زمانی که او با سرعت به پرتگاه نزدیک میشود
منطقَش ترمز قلبش را میکشد و نجاتش میدهد ^^
اوایل از این واکنش و وا دادن قلب جلوی منطق کمی معترض بودم
اما بعد از مدتی حکمتش را فهمیدم و کمی آرام گرفتم ...
شاید دلم برایت بگیرد، تنگ شود اما هنوز آنقدر عقلم را از دست ندادهام که یک حماقت را دوباره تکرار کنم..
هر کجای این دنیا که باشی برایت دل خوش و لبی خندان آرزو میکنم و به خدا میسپارمت (:
شاید تا قیامت دلتنگ ماندم! اما دیگر هرگز به سراغَت نمیآیم ^^
_شهریارا؛ گو دل ما مهربانان مَشکنید،
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند!...🦕
یاردآ-
۱۳ مهر ۱۴۰۱
#بادِبافِشون
خورشید غروب کردهام، (:
آشوب ِ قلبم،
آرزوی بر باد رفتهام،
خواستنی ترین نداشتهام،
محبوبم سلام..
تنها بودم _محبوس شده در خویش_ دور تا دورم را دیوار کشیدم تا مبادا کسی بتواند حصرم را بِشکند و آزادم کند ..
نوشته هایم از تو را بازخوانی کردم ناگهان دلم گرفت برایت ... یا واضح تر بگویم تنگ شد..
حس کردم بر روی قلبم اسپری بیحسی زده اند ...
دلتنگی های من برای تو تمام نشدنی ست!
محدود نیست ...
حالا حالا ها ادامه دارد ...
ترسم از آن است آنقدر ادامه پیدا کند تا حتی دیگر با خودت هم برطرف نشود!
تا چشم کار میکند دلتنگی موج میزند! ساحل رهایی دیده نمیشود!
اسیر و حلقه به گوش دلتنگیات شدهام ^^
موسیقی هایم بوی تو را، فکر تو را، خواستن تو را، دلتنگی تو را، صدای تو را، نفسهای تو را، همه چیز تو را فریاد میزنند ^^
فقط خدا از حل شدن ذرات من در این دلتنگی خبر دارد و میداند چه به روزم آمده!
و تو باز هم از خدا بیخبری!...
با اینکه دلم برایت گرفته است اما قسمتی از وجودم با انديشيدن به تو حالَش بد میشود!
همین که میخواهم بر زبان جاری کنم " کاش بودی " ، حرف ها و کار هایت را به من یاد آوری میکند!
یادَش میآید بازیاش دادی،
یادَش میآید احمق فرضَش کردی!
یادَش میآید از احساساتَش چگونه سوء استفاده کردی(:
یادَش میآید باعث شدی تا روزی که جان در بدن دارد دور همه چیز را خط بکشد!
یادَش میآید باعث شدی اعتماد در وجودش بشکند ^^
و...
گفته بودم گاهی آدمها دلتنگ حماقت هایشان میشوند؟
شاید من نیز دلتنگ حماقت هایم هستم ...
همان حماقت هایی که در یک برهه ی زمانی کوتاه احساس خوبی به قلبش القا کردند (:
باعث خنده های از ته دلش بودند ...
یا انگیزه و دلیل رهایی از دست سگ افسردگیاش شدند (:
در انتها درست زمانی که او با سرعت به پرتگاه نزدیک میشود
منطقَش ترمز قلبش را میکشد و نجاتش میدهد ^^
اوایل از این واکنش و وا دادن قلب جلوی منطق کمی معترض بودم
اما بعد از مدتی حکمتش را فهمیدم و کمی آرام گرفتم ...
شاید دلم برایت بگیرد، تنگ شود اما هنوز آنقدر عقلم را از دست ندادهام که یک حماقت را دوباره تکرار کنم..
هر کجای این دنیا که باشی برایت دل خوش و لبی خندان آرزو میکنم و به خدا میسپارمت (:
شاید تا قیامت دلتنگ ماندم! اما دیگر هرگز به سراغَت نمیآیم ^^
_شهریارا؛ گو دل ما مهربانان مَشکنید،
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند!...🦕
یاردآ-
۱۳ مهر ۱۴۰۱
#بادِبافِشون
۵۴.۷k
۱۳ مهر ۱۴۰۱