بغض داشتم...
بغض داشتم...
زنگ زدم مادرم...
زنی که تا الان که ۳۵ سالمه نتونستم باهاش درد و دل کنم چون یه آدم خنثی بوده و هست...
بهش گفتم من حالم خوب نیس میخام بیام پیشتون ...
پرسید شوهرت میدونه؟ گفتم بخاطر اونه ... با حرفاش قلبمو شکسته باید یه مدت دور بشم از همه چی تا حالم خوب بشه ...
گفت نکن ... اینجوری نیا... بابات سکته میکنه فامیل چی میگن؟ فکر آبروی ما نیستی؟
گفتم مامان ! دارم میگم حالم بده بعد شما میگی آبرو؟ من ۱۰ سال بیشتره ازدواج کردم و همیشه هر چی شده اصن به شماها نگفتم ... گفت نمیشه ، شوهرت باید بدونه ،بعدم بیای چی میشه؟ اون بنده خدارو هم زابراه میکنی...
دیگه هیچی نمیشنیدم ، قلبم دوباره سوزش گرفت و با صدایی که میومد و نمیومد گفتم باشه ... نمیام ...
باید زودتر ازینا میفهمیدم که هیچی این زندگی دست خودم نیست و هیچکس حرفمو نمیفهمه 💔
زنگ زدم مادرم...
زنی که تا الان که ۳۵ سالمه نتونستم باهاش درد و دل کنم چون یه آدم خنثی بوده و هست...
بهش گفتم من حالم خوب نیس میخام بیام پیشتون ...
پرسید شوهرت میدونه؟ گفتم بخاطر اونه ... با حرفاش قلبمو شکسته باید یه مدت دور بشم از همه چی تا حالم خوب بشه ...
گفت نکن ... اینجوری نیا... بابات سکته میکنه فامیل چی میگن؟ فکر آبروی ما نیستی؟
گفتم مامان ! دارم میگم حالم بده بعد شما میگی آبرو؟ من ۱۰ سال بیشتره ازدواج کردم و همیشه هر چی شده اصن به شماها نگفتم ... گفت نمیشه ، شوهرت باید بدونه ،بعدم بیای چی میشه؟ اون بنده خدارو هم زابراه میکنی...
دیگه هیچی نمیشنیدم ، قلبم دوباره سوزش گرفت و با صدایی که میومد و نمیومد گفتم باشه ... نمیام ...
باید زودتر ازینا میفهمیدم که هیچی این زندگی دست خودم نیست و هیچکس حرفمو نمیفهمه 💔
۴.۵k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.