Part11
)
و زندگی قبلیشون رو به یاد میارن
ایزابلا:اگه بخوایم فرض کنیم، اونا باید متولد شده باشن درسته (با قیافه کمی ترسیده)
جادوگر پوزخندی زد و به پنجره خیره شد
جادوگر :اون دو برادر چندین ساله دوباره متولد شدن تویه همین جنگل
ایزابلا :با اینکه مسخره بنظر میرسه.... ولی.... قراره دنیا نابود شه...؟!
جادوگر دوباره به چشم ها یه ایزابلا خیره شد
جادوگر :مگه اینکه معشوقه شون اونارو بکشه مگه اینکه عاشق بشن و هر کاری برای عشق بکنن و بمیرن !
کاخ سلطنتی :
امروز با همه روز ها فرق داشت در میز ناهار خوری سلطنتی تنها تهیونگ و کوک برای صرف شام حضور داشتن
تهیونگ و کوک به ارومی غذا رو با کمی شراب رومانیایی مینوشییدن و اهنگ سمفونی درحاله پخش بود (اهنگ عه کاو)
همچی اروم پیش می را که کوک حرفی زد که باعث شد تهیونگ عصبی نگاهش کنه
کوک:حالا که سه ماه دیگه مراسمه تاجگذاری عه خوشحالی برادر (پرتاب کردن دستمال رویه میز)
تهیونگ چشم هاشو خیره به صورت کوک کرد و با دستمال لبشو پاک کرد و دستمال رو به ارومی رویه میز گذاشته و به صندلی خوب تکیه داد
تهیونگ:خیلی خوشحالم، که پدر میدونست نباید یه روانی رو جانشین خودش بکنه!
کوک دوباره پوزخندی زد
کوک:تا دیروز خیلی بهم احترام میزاشتی حالا خودتو دسته بالا میگیری؟
تهیونگ خنده ای کرد
تهیونگ:تا وقتی که مادر خونده رو نکشته بودی تا وقتی که دستور قتل ایزابلا رو نداده بودی قابل احترام بودی! ولی الان حتی لیاقت انسان بودنت رو نداری برادر بزرگ! *
کوک از جاش بلند شد و غرید و مشتی به میز زد
کوک:انسانیت مگه لیاقت میخواد عو.... ضی؟ تو همچی رو فراموش کردی تو هدف چندین هزار سالمون رو داری به باد میدی تو کور شدی ایزابلا باید میمرد تا تو چشم هاتو باز بکنی ببینی این دنیا باید نابود شه فهمیدی ؟ که هیچ ارزشی نداره
تهیونگ هم از جاش بلند شد و کمی نزدیک شد
تهیونگ :چقدر میخوای برای این دنیا تقلا کنی... برادر... چرا نمیبینی
قبل از اینکه تهیونگ حرفه بیشتری بزنه کوک نزدیک شد و یقه تهیونگ گرفت به ستون قصر کوبوند
و با فریاد حرف زد
کوک:500 سال پیش هم من این فکرو میکردم میگفتم نابودی این دنیا چه ارزشی داره ولی حالا میدونم چه ارزشی داره عو..... ضی
تهیونگ با فشار دسته کوک از یقه اش برداشت
تهیونگ:فکر کردی نمیدونم.. فکر کردی نمیدونم.... ایزابلا معشوقه 500 سال پیشته که با دستات کشتی بخاطر قدرت بخاطر اینکه زندگی کنی، دوتامون میدونیم صاحب اصلیه گردنبند خون ایزابلا عه
شاید چهره اش تو این زندگی تغییر کرده باشه ولی هیچکس نمیتونه صاحب اصلی گردن بند خون رو تغییر بده حالا هم میخوای بکشیش تا دوباره عاشقش نشی ولی متاسفم برادر تنی ایت هر کاری میکنه تا اونو زنده نگه داره
و زندگی قبلیشون رو به یاد میارن
ایزابلا:اگه بخوایم فرض کنیم، اونا باید متولد شده باشن درسته (با قیافه کمی ترسیده)
جادوگر پوزخندی زد و به پنجره خیره شد
جادوگر :اون دو برادر چندین ساله دوباره متولد شدن تویه همین جنگل
ایزابلا :با اینکه مسخره بنظر میرسه.... ولی.... قراره دنیا نابود شه...؟!
جادوگر دوباره به چشم ها یه ایزابلا خیره شد
جادوگر :مگه اینکه معشوقه شون اونارو بکشه مگه اینکه عاشق بشن و هر کاری برای عشق بکنن و بمیرن !
کاخ سلطنتی :
امروز با همه روز ها فرق داشت در میز ناهار خوری سلطنتی تنها تهیونگ و کوک برای صرف شام حضور داشتن
تهیونگ و کوک به ارومی غذا رو با کمی شراب رومانیایی مینوشییدن و اهنگ سمفونی درحاله پخش بود (اهنگ عه کاو)
همچی اروم پیش می را که کوک حرفی زد که باعث شد تهیونگ عصبی نگاهش کنه
کوک:حالا که سه ماه دیگه مراسمه تاجگذاری عه خوشحالی برادر (پرتاب کردن دستمال رویه میز)
تهیونگ چشم هاشو خیره به صورت کوک کرد و با دستمال لبشو پاک کرد و دستمال رو به ارومی رویه میز گذاشته و به صندلی خوب تکیه داد
تهیونگ:خیلی خوشحالم، که پدر میدونست نباید یه روانی رو جانشین خودش بکنه!
کوک دوباره پوزخندی زد
کوک:تا دیروز خیلی بهم احترام میزاشتی حالا خودتو دسته بالا میگیری؟
تهیونگ خنده ای کرد
تهیونگ:تا وقتی که مادر خونده رو نکشته بودی تا وقتی که دستور قتل ایزابلا رو نداده بودی قابل احترام بودی! ولی الان حتی لیاقت انسان بودنت رو نداری برادر بزرگ! *
کوک از جاش بلند شد و غرید و مشتی به میز زد
کوک:انسانیت مگه لیاقت میخواد عو.... ضی؟ تو همچی رو فراموش کردی تو هدف چندین هزار سالمون رو داری به باد میدی تو کور شدی ایزابلا باید میمرد تا تو چشم هاتو باز بکنی ببینی این دنیا باید نابود شه فهمیدی ؟ که هیچ ارزشی نداره
تهیونگ هم از جاش بلند شد و کمی نزدیک شد
تهیونگ :چقدر میخوای برای این دنیا تقلا کنی... برادر... چرا نمیبینی
قبل از اینکه تهیونگ حرفه بیشتری بزنه کوک نزدیک شد و یقه تهیونگ گرفت به ستون قصر کوبوند
و با فریاد حرف زد
کوک:500 سال پیش هم من این فکرو میکردم میگفتم نابودی این دنیا چه ارزشی داره ولی حالا میدونم چه ارزشی داره عو..... ضی
تهیونگ با فشار دسته کوک از یقه اش برداشت
تهیونگ:فکر کردی نمیدونم.. فکر کردی نمیدونم.... ایزابلا معشوقه 500 سال پیشته که با دستات کشتی بخاطر قدرت بخاطر اینکه زندگی کنی، دوتامون میدونیم صاحب اصلیه گردنبند خون ایزابلا عه
شاید چهره اش تو این زندگی تغییر کرده باشه ولی هیچکس نمیتونه صاحب اصلی گردن بند خون رو تغییر بده حالا هم میخوای بکشیش تا دوباره عاشقش نشی ولی متاسفم برادر تنی ایت هر کاری میکنه تا اونو زنده نگه داره
۷.۷k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.