اون پرواز هیرت انگیز
part 24
شب شد یون رفت پیش نامی نامی یه بشکه آورد دوتا سوراخ روش زد بردش توی انباری یه پتو کوچیک پهن کرد دو یا سه تا بطری آب و دوتا ساندویچ و سه بسته چیپس و چند تمع شیرین و ترش آبمیوه با یک بالشت و یک بسته دستمال کاغذی گزاشت یون نشست رو اون پتو کنار حله هوله ها و نامی بشکه رو گزاشت روش
دوتا صندلی اینور و اون بشکه گزاشت و ته و کوک رو خاست تا بیان اونجا اول ته رو بیرون کرد و کوک رو نشوند رو صندلی خودشم نشست رو صندلی روبروش از کوک خواست خونسردیش رو حفظ کنه و کل ماجرا رو تعریف کنه از اول تا آخر کوک تعریف کرد کوک رفت و ته اومد نشست اونم همه چیو از زبون خودش تعریف کرد و اینم گفت که هر دوبار میدونستم یون داره نگاهشون میکنه واسه همین ازقست اون کارا رو کردن تا باهاش شوخی کنن و اونو نفر خاهر و مادراشون بودن یون اون زیر داشت گریه میکرد که ته صدای زعیف هق هق رو شنید به پایین نگاه کرد و دید گوشه پتویی که از بشکه به داخل گشیده شد و فهمید کسی اون زیره ومتوجه شد اون شخص یون هست الکی گریه کرد یون بسته دست مال رو از سوراخ سمت نامی به نامی داد تا به ته تارف کنه ته شکش از بین رفت و متمعین شد یون اون زیره ته پاشد بشکه رو بلند
کرد پرت کرد هر دو هم رو بقل کردن هر دو گریه کردن کوک هم به سمتشون دوید ستایی هم رو بغل کردن که نامی یون رو از بغلشون بیرون کشید
×هوییییی چیکار میکنی
÷هوشه اون مال ماعه
=خفه شین بابا
×خودت خفه شو مرتیکه انگار ما خبر نداریم
÷اره دیدیمتون یک ساعت تو بغل هم بودین
+معدب باشین احمقا اون جای پدرتونه
×پدرا دوس دختر بچشون رونمیچاقن
+خفه شو تو از. هیچی خبر نداری هیچکدومتون خبر نداری
÷اره ما خبر نداریم شما دوتا با همین میخوا تعریف کن
+ما هق باهم نیستیم هق اما تعریف میکنم
یون گریش رو بس کرد و همه چیو برای ته و کوک تعریف کرد جز داستان نازاییش رو
×اما اون جملاتی که در گوشش گفتی چی
÷راست میگه
یون اون ماجرا رو هم تعریف کرد و نامجون کل مدت رو مبل نشسته بود و داشت گریه میکرد
بعد تموم شدن حرفا ته و کوک رفتن یون رو بغل کنن که یون خودش داد زد
+نامییییییییی
همشون سر جاشون خوشکشون رد که یون ادامه داد
+نامجون منو از پیش اینا ببر وقتی با شوخی های خرکیشون منو راحی بیمارستان کردن کاری کردن که نتو نم مادر بودن رو حس کنم حالا اونا هم نمیتونن منو حس کنن
یون دست مامجون رو گرفت و از اونجا رفتن ته و کوک کل شب اونجا موندن و نخوابیدن بلکه فقط گریه کردن
فردا شد ت و کوک با نامی حرف زدن و نامجون رو راضی کردن که...............
شب شد یون رفت پیش نامی نامی یه بشکه آورد دوتا سوراخ روش زد بردش توی انباری یه پتو کوچیک پهن کرد دو یا سه تا بطری آب و دوتا ساندویچ و سه بسته چیپس و چند تمع شیرین و ترش آبمیوه با یک بالشت و یک بسته دستمال کاغذی گزاشت یون نشست رو اون پتو کنار حله هوله ها و نامی بشکه رو گزاشت روش
دوتا صندلی اینور و اون بشکه گزاشت و ته و کوک رو خاست تا بیان اونجا اول ته رو بیرون کرد و کوک رو نشوند رو صندلی خودشم نشست رو صندلی روبروش از کوک خواست خونسردیش رو حفظ کنه و کل ماجرا رو تعریف کنه از اول تا آخر کوک تعریف کرد کوک رفت و ته اومد نشست اونم همه چیو از زبون خودش تعریف کرد و اینم گفت که هر دوبار میدونستم یون داره نگاهشون میکنه واسه همین ازقست اون کارا رو کردن تا باهاش شوخی کنن و اونو نفر خاهر و مادراشون بودن یون اون زیر داشت گریه میکرد که ته صدای زعیف هق هق رو شنید به پایین نگاه کرد و دید گوشه پتویی که از بشکه به داخل گشیده شد و فهمید کسی اون زیره ومتوجه شد اون شخص یون هست الکی گریه کرد یون بسته دست مال رو از سوراخ سمت نامی به نامی داد تا به ته تارف کنه ته شکش از بین رفت و متمعین شد یون اون زیره ته پاشد بشکه رو بلند
کرد پرت کرد هر دو هم رو بقل کردن هر دو گریه کردن کوک هم به سمتشون دوید ستایی هم رو بغل کردن که نامی یون رو از بغلشون بیرون کشید
×هوییییی چیکار میکنی
÷هوشه اون مال ماعه
=خفه شین بابا
×خودت خفه شو مرتیکه انگار ما خبر نداریم
÷اره دیدیمتون یک ساعت تو بغل هم بودین
+معدب باشین احمقا اون جای پدرتونه
×پدرا دوس دختر بچشون رونمیچاقن
+خفه شو تو از. هیچی خبر نداری هیچکدومتون خبر نداری
÷اره ما خبر نداریم شما دوتا با همین میخوا تعریف کن
+ما هق باهم نیستیم هق اما تعریف میکنم
یون گریش رو بس کرد و همه چیو برای ته و کوک تعریف کرد جز داستان نازاییش رو
×اما اون جملاتی که در گوشش گفتی چی
÷راست میگه
یون اون ماجرا رو هم تعریف کرد و نامجون کل مدت رو مبل نشسته بود و داشت گریه میکرد
بعد تموم شدن حرفا ته و کوک رفتن یون رو بغل کنن که یون خودش داد زد
+نامییییییییی
همشون سر جاشون خوشکشون رد که یون ادامه داد
+نامجون منو از پیش اینا ببر وقتی با شوخی های خرکیشون منو راحی بیمارستان کردن کاری کردن که نتو نم مادر بودن رو حس کنم حالا اونا هم نمیتونن منو حس کنن
یون دست مامجون رو گرفت و از اونجا رفتن ته و کوک کل شب اونجا موندن و نخوابیدن بلکه فقط گریه کردن
فردا شد ت و کوک با نامی حرف زدن و نامجون رو راضی کردن که...............
۷۳
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.