رمان دورترین نزدیک
#پارت_247
روشنک با بغض همشونو نگا کرد آمبولانس اومد و زنی که از حال رفته بودو بردن
ملیس اوضاعش بدتر بود
گریه و شوکه شدن همه طبیعی بود اما واکنش اون نه!
دیگه تحمل این جو و نداشت صدای گریه بقیه و بچه ای که پا به پای همه زار میزد کلافه رفت بیرون نفس عمیقی کشید
چه نفس کشیدنی! چرا اونا دیگه نیستن که نفس بکشن؟! حقشون نبود!
یکم که گذشت رادوین اومد پیشش
روشنک: چیشد؟!
رادوین با غمی که تو چهرش داد میزد نگاش کرد : دختراکه خودشونو هلاک کردن از گریه مادر سامانو ترانه رو بردن بیمارستان گویا قضیه فراتر از یه از حال رفتن سادست! گفتم بهن خبر بدن!ملیسم بایدمیبردن آرامبخش بزننو بعدباید زیرنظرروانپزشک باشه فک نکنم به این زودی بتونه کناربیاد سپهرم بیمارستانه اوضاع مامانش بده
وقتی پدرش سراغ جسدشونومیگیرفت ازم چی بگم که هیچی ازشون نمونده!
تاحالا انقدرخودموبیچاره حس نکرده بودم انقدردستوپا بسته...!
|• چند روز بعد •|
داشتن توی راهرو قدم میزدن
رادوین: چه خبر از خانواده؟!
رامین: چی بگم! هنوز باورم نمیشه!
ببین رادوین سرتاسر این خونه رو ببین
یه سالیو بگو که عکسامون نباشه!
اونجا رو نگاه ! اولین بار که همو دیدیم!
لبخند تلخی زد : الان میگی چرا سرو صورتمون داغونه! بچه بودیم فک کنم 7 - 8 سالمون بود! تازه اومده بودیم اینجا و سرمیز شام خانوادگی همو دیدیم چند روز بعدش نمیدونم سرچی دعوام شد با چن نفر داداشمم نامردی نکرد گرفتیم اونارو زدیم اخرش با صورتای کبود برگشتیم خونه مامان کلی دعوامون کرد و منو ماهور به هم نگا کردیمو خندیدیم اونروز فهمیدم هیچکی برام ماهور نمیشه انقد دوستداشتم داداش دار شم اون شد داداشم
همه میدونستن اون نیمه منه داداش دوقلوم
هیچوقت نمیذاشت کسی اذیتم کنه
اما داداشمو کلی اذیت کردن!
مامانش که گذاشت رفت بچه بود نابود شد
حالش از همه شون بهم میخورد اما ملیسم بود!
سالا همینجوری گذشت اون عکس و ببین اون روزیه که ملیس حرف زد!
خیلی شیرین بود
همه مون حواسمون بیشتر به ملیس بود ماهور سامی و بقیه بچه ها اما من میخواستم بیشتر حواسم به داداشم باشه از هرکسی تنها تر شده بود
من با هر ناراحتی کوچیکش صدبرار خورد میشدم
مامانش برگشت اما چه فایده!
اون دیگه هیچوقت نشد داداش کوچولوی من! خیلی عوض شد! بدجوری رفت تو لاک خودش و از همه دور شد
میترسیدم با منم اونجوری بشه
اما میدونی تنها جایی که میشد تمام حسو حالشو فهمید پیش من بود! هیچوقت رفتارش باهام عوض نشد
من کلی دوست داشتم اما اونا کجا داداشم کجا! همه شون رفتن دنبال آرزوهاشون من ازمون ورودی دانشگاه انگلیس قبول شدم اما نرفتم!
یا ماهور باید باهام میومد یا هرجا میرفت من دنبالش میرفتم...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #عشق #پست_جدید #تکست_خاص #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #love #عاشقانه #دخترونه #تنهایی
روشنک با بغض همشونو نگا کرد آمبولانس اومد و زنی که از حال رفته بودو بردن
ملیس اوضاعش بدتر بود
گریه و شوکه شدن همه طبیعی بود اما واکنش اون نه!
دیگه تحمل این جو و نداشت صدای گریه بقیه و بچه ای که پا به پای همه زار میزد کلافه رفت بیرون نفس عمیقی کشید
چه نفس کشیدنی! چرا اونا دیگه نیستن که نفس بکشن؟! حقشون نبود!
یکم که گذشت رادوین اومد پیشش
روشنک: چیشد؟!
رادوین با غمی که تو چهرش داد میزد نگاش کرد : دختراکه خودشونو هلاک کردن از گریه مادر سامانو ترانه رو بردن بیمارستان گویا قضیه فراتر از یه از حال رفتن سادست! گفتم بهن خبر بدن!ملیسم بایدمیبردن آرامبخش بزننو بعدباید زیرنظرروانپزشک باشه فک نکنم به این زودی بتونه کناربیاد سپهرم بیمارستانه اوضاع مامانش بده
وقتی پدرش سراغ جسدشونومیگیرفت ازم چی بگم که هیچی ازشون نمونده!
تاحالا انقدرخودموبیچاره حس نکرده بودم انقدردستوپا بسته...!
|• چند روز بعد •|
داشتن توی راهرو قدم میزدن
رادوین: چه خبر از خانواده؟!
رامین: چی بگم! هنوز باورم نمیشه!
ببین رادوین سرتاسر این خونه رو ببین
یه سالیو بگو که عکسامون نباشه!
اونجا رو نگاه ! اولین بار که همو دیدیم!
لبخند تلخی زد : الان میگی چرا سرو صورتمون داغونه! بچه بودیم فک کنم 7 - 8 سالمون بود! تازه اومده بودیم اینجا و سرمیز شام خانوادگی همو دیدیم چند روز بعدش نمیدونم سرچی دعوام شد با چن نفر داداشمم نامردی نکرد گرفتیم اونارو زدیم اخرش با صورتای کبود برگشتیم خونه مامان کلی دعوامون کرد و منو ماهور به هم نگا کردیمو خندیدیم اونروز فهمیدم هیچکی برام ماهور نمیشه انقد دوستداشتم داداش دار شم اون شد داداشم
همه میدونستن اون نیمه منه داداش دوقلوم
هیچوقت نمیذاشت کسی اذیتم کنه
اما داداشمو کلی اذیت کردن!
مامانش که گذاشت رفت بچه بود نابود شد
حالش از همه شون بهم میخورد اما ملیسم بود!
سالا همینجوری گذشت اون عکس و ببین اون روزیه که ملیس حرف زد!
خیلی شیرین بود
همه مون حواسمون بیشتر به ملیس بود ماهور سامی و بقیه بچه ها اما من میخواستم بیشتر حواسم به داداشم باشه از هرکسی تنها تر شده بود
من با هر ناراحتی کوچیکش صدبرار خورد میشدم
مامانش برگشت اما چه فایده!
اون دیگه هیچوقت نشد داداش کوچولوی من! خیلی عوض شد! بدجوری رفت تو لاک خودش و از همه دور شد
میترسیدم با منم اونجوری بشه
اما میدونی تنها جایی که میشد تمام حسو حالشو فهمید پیش من بود! هیچوقت رفتارش باهام عوض نشد
من کلی دوست داشتم اما اونا کجا داداشم کجا! همه شون رفتن دنبال آرزوهاشون من ازمون ورودی دانشگاه انگلیس قبول شدم اما نرفتم!
یا ماهور باید باهام میومد یا هرجا میرفت من دنبالش میرفتم...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #عشق #پست_جدید #تکست_خاص #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #love #عاشقانه #دخترونه #تنهایی
۲۵.۳k
۰۹ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.