💦رمان زمستان💦 پارت 45
《رمان زمستون❄》
ارسلان: نمیدونم چرا ولی کل ماجرارو واسه این پسره تعریف کردم...
عرفان: دلت خیلی پره داداش...
ارسلان: خیلی
عرفان: چرا بهش نمیگی دوسش داری؟
ارسلان: به خاطر رفیقم...
عرفان: به نظر من اون رفیقت وقتی با دل ی دختر بازی میکنه به درد لای جرزم نمیخوره
ارسلان: مهراب اون و سپرد دستم ولی اگه ی وقت به دیانا بگم دوسش دارم و اونم کل قضیه رو به دیانا بگه دیانا برای همیشه میره...من میترسم از نبودن دیانا حتی برای ی لحظه
عرفان: چرا خودت قضیه رو بهش نمیگی؟
ارسلان: میشکنه اونم بد میشکنه:)
عسل: رفتم تو اتاق پیش دیانا...قشنگم بگو چی شده؟
دیانا: با بغض بهش نگاه کردم و خودم و رها کردم تو بغلش و کل قضیه رو واسش تعریف کردم
عسل: اون صورتت و این شکلی کرده؟
دیانا: اره
عسل: دیگ نمیزارم ببینه تو رو
دیانا: ولی...
عسل: ولی نداره دیانا... مرتیکه روانی نگاه کن با دختر مردم چی کار کرده...از اتاق رفتم بیرون
رضا: چی شد عسل؟
عسل: کار ارسلانه دیگ نمیزارم نزدیکش بشه...نزدیک گوش رضا گفتم حتی دیگ مهرابم برام مهم نیس رضا
رضا: عسل من به مهراب بگم دیگ ارسلان و زنده نمیزاره
عسل: هیچی به اون نمیگی فهمیدی؟
رضا: باش ولی خودم با ارسلان میدونم چی کار کنم
ارسلان: دنبال تاکسی ک دیانا سوار شده بود رفتیم ک رف داخل ی ساختمون
اومدم پیاده شم...
عرفان: ی نیم ساعت صبر کن الان زوده
ارسلان:چرا؟
عرفان: چون الان اعصبیه صد درصد نمیاد...
ارسلان: باش...
.after 30 min.
عرفان: خب داداش برو من اینجا منتظرتم...
ارسلان: خب شمارت و بزن تو گوشیم داشته باشم...کارم ک تموم شد بهت زنگ بزنم
رفتم سمت ایفون زنگ یکی از واحد هارو زدم...
_بفرمایید
+همسایتون هستم کلیدم جا مونده درو باز میکنید
_اخه مرد حسابی ساعت ۲ شبه
+ببخشید دیگ...
دیانا: نشسته بودم روی تخت و به زمین خیره بودم.و به حال خودم گریه میکردم ک...
ارسلان: نمیدونم چرا ولی کل ماجرارو واسه این پسره تعریف کردم...
عرفان: دلت خیلی پره داداش...
ارسلان: خیلی
عرفان: چرا بهش نمیگی دوسش داری؟
ارسلان: به خاطر رفیقم...
عرفان: به نظر من اون رفیقت وقتی با دل ی دختر بازی میکنه به درد لای جرزم نمیخوره
ارسلان: مهراب اون و سپرد دستم ولی اگه ی وقت به دیانا بگم دوسش دارم و اونم کل قضیه رو به دیانا بگه دیانا برای همیشه میره...من میترسم از نبودن دیانا حتی برای ی لحظه
عرفان: چرا خودت قضیه رو بهش نمیگی؟
ارسلان: میشکنه اونم بد میشکنه:)
عسل: رفتم تو اتاق پیش دیانا...قشنگم بگو چی شده؟
دیانا: با بغض بهش نگاه کردم و خودم و رها کردم تو بغلش و کل قضیه رو واسش تعریف کردم
عسل: اون صورتت و این شکلی کرده؟
دیانا: اره
عسل: دیگ نمیزارم ببینه تو رو
دیانا: ولی...
عسل: ولی نداره دیانا... مرتیکه روانی نگاه کن با دختر مردم چی کار کرده...از اتاق رفتم بیرون
رضا: چی شد عسل؟
عسل: کار ارسلانه دیگ نمیزارم نزدیکش بشه...نزدیک گوش رضا گفتم حتی دیگ مهرابم برام مهم نیس رضا
رضا: عسل من به مهراب بگم دیگ ارسلان و زنده نمیزاره
عسل: هیچی به اون نمیگی فهمیدی؟
رضا: باش ولی خودم با ارسلان میدونم چی کار کنم
ارسلان: دنبال تاکسی ک دیانا سوار شده بود رفتیم ک رف داخل ی ساختمون
اومدم پیاده شم...
عرفان: ی نیم ساعت صبر کن الان زوده
ارسلان:چرا؟
عرفان: چون الان اعصبیه صد درصد نمیاد...
ارسلان: باش...
.after 30 min.
عرفان: خب داداش برو من اینجا منتظرتم...
ارسلان: خب شمارت و بزن تو گوشیم داشته باشم...کارم ک تموم شد بهت زنگ بزنم
رفتم سمت ایفون زنگ یکی از واحد هارو زدم...
_بفرمایید
+همسایتون هستم کلیدم جا مونده درو باز میکنید
_اخه مرد حسابی ساعت ۲ شبه
+ببخشید دیگ...
دیانا: نشسته بودم روی تخت و به زمین خیره بودم.و به حال خودم گریه میکردم ک...
۱۰۳.۶k
۲۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.