با اکراه گفت: گمان میکنم او هرگز مرا دوست نداشت. گفتم: گم
با اکراه گفت: گمان میکنم او هرگز مرا دوست نداشت. گفتم: گمان نه، مطمئن باش. با خشم پرسید: تو از کجا می دانی؟ کسی چیزی گفته؟ گفتم: نه، اگر داشت نمیگذاشت این شک به جانت بیفتد. با ناامیدی گفت: حالا چه کنم؟ گفتم: فراموشش کن. با ترس گفت: نمیتوانم. گفتم: همه ابتدا همین را میگویند. عاجزانه گفت: راحت نیست. با لبخند نگاهش کردم. گفتم: پای اجبار که در میان باشد، همه چیز آسان است، حتی فراموشی گرفتن. سرش را پایین انداخت و مدتی در سکوت فکر کرد سپس بی آنکه چیزی بگوید از روی صندلیاش بلند شد، بی صدا اشکهایش بر روی گونههای بی رنگش پایین میآمدند ... بغض صدایش را لرزان کرده بود گفت: فراموشش میکنم و رفت! :)
بنظر شب و روزهای دردناکی منتظرش باشند اما راهی است که باید برود و هر چه دیر تر جانکاه تر ...
یاردآ-
۱۸ آذر ۰۱ | شنبه
_
بنظر شب و روزهای دردناکی منتظرش باشند اما راهی است که باید برود و هر چه دیر تر جانکاه تر ...
یاردآ-
۱۸ آذر ۰۱ | شنبه
_
۳۱.۵k
۱۹ آذر ۱۴۰۱