"•عشق خونی•" "•پارت5•" "•بخش اول•"
قسمت پنجم: دردسری برای لو رفتن<br>
هینی کشیدم و چشمام رو بستم. بعد از اینکه اب ریختن روی سرم تموم شد، صدای پوزخند یک نفر رو از پشت سرم شنیدم. شوک زده چرخیدم که با یک پسره دیگه مواجه شدم که یک سطل دستش بود...نیشخندی زد ـــ اینم تلافی کار اون روزت اریکا خانوم! دفعه اخرت باشه پا روی دم تهیونگ میذاریا! انقدر شوکه شده بودم که زبونم بند اومده بود و قدرت حرف زدن رو نداشتم. با باد خنکی که وزید لرز به تنم افتاد و یهو حس کردم تپش قلبم به شدت کند شد و مثل چوب خشک افتادم روی تهیونگ و چشمام بسته شد. تهیونگ: وارد عمارت جیمین شدم و بلافاصله چشمم خورد به اریکا که کنار باغ رز ایستاده بود. پوزخندی زدم، باید انتقام دفعه قبل رو ازش بگیرم...دختره ی از دماغ فیل افتاده ی لوس و ننر! یک سطل پیدا کردم و از اب یخ پرش کردم. با نیشخند به سمتش رفتم و پشت سرش ایستادم و یک ضرب اب رو خالی کردم روی سرش. بعد که کارم تموم شد، پوزخندی زدم که چرخید سمتم. حسابی شوکه شده بود. نیشخندی زدم و بهش گفتم ـــ اینم تلافی کار اون روزت اریکا خانوم!دفعه اخرت باشه پا روی دم تهیونگ میذاریا! انتظار داشتم نگاهش رنگ عصبانیت بگیره ولی همین طور شوک زده نگام میکرد و یکدفعه بدون هیچ حرکتی افتاد روم و چشماش بسته شد! از اینکه بدنش مماس بدنم شده بود و سینه هاش به سینه ام چسبیده بود، حسه مور مور کننده ای داشتم. اب دهنمو به سختی قورت دادم و یک دستم رو انداختم زیر پاهاش و دست دیگم رو هم تکیه گاه کمرش کردم و بلندش کردم. به چهرش نگاه کردم ....مثل خوناشامی شده که قلبش رو از داخل سینش کشیدن بیرون! چن بار صداش کردم و تکونش دادم ولی بی فایده بود. با دیدن سایا که از در اصلی خارج شد و وارد محوطه حیاط شد، سریع صداش زدم. دوید سمتم ـــ چیشده؟<br>
با دیدن اریکا توی بغلم هینی کشید ـــ ک...کشتیش؟! من ـــ نه بابا جو نده...من فقط... متعجب گفت ـــ چرا موها و لباساش خیسه؟ نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم ـــ من یک سطل اب یخ ریختم روش. سایا اخم ریزی کرد ــ تهیونگا می خواستی سنگکوب کنه؟! زمزمه کرد ــ نه فقط تلافی دفعه قبل رو... سایا ـــ بیا ببریمش داخل باید لباساش رو عوض کنیم. همراه سایا رفتیم داخل عمارت و یک راست به سمت اتاق اریکا حرکت کردیم. به محض رسیدن، در اتاق رو سایا باز کرد و منم اریکا رو روی تخت گذاشتمش. چهرش به کبودی میزد...لبمو گزیدم و به سایا که داشت براش لباس پیدا میکرد نگاهی انداختم ـــ این چرا داره بنفش میشه رنگش؟ سایا لباسی رو برداشت و رفت سمت تخت ـــ امیدوارم سنگکوب نکرده باشه با کاری که تو انجام دادی منم بودم اون دنیا میرفتم. من ـــ خب تو یک انسانی ولی اون یک خوناشامه! باید قوی تر از این حرفا باشه. سایا ـــ می خوام لباسش رو عوض کنم. من ـــ افرین عوضش کن، فکر خوبیه. سایا چشماش رو ریز کرد ـــ خب برو بیرون، نکنه می خوای موقعی که لباسش رو در میارم همینجا بمونی و زل بزنی بهش؟! -_- ابروهام رو انداختم بالا و لبخند ضایعی زدم ـــ عا اره، حق با تویه. اتاق رو ترک کردم و در رو پشت سرم بستم. به در اتاقش نگاه کردم و با یاداوری چهره شوک زدش و بعد هم افتادنش روم، مشکوک زمزمه کردم ـــ اخه این چجور خوناشامیه؟ مگه میشع یک خوناشام با فقط یک سطل اب یخ بمیره؟ اریکا که قبلا انقدر ضعیف نبود...یه خورده عجیبه! سری تکون دادم و از پله ها رفتم پایین و به سمت مبل هایی که کنار راه پله قرار داشت حرکت کردم. روی کاناپه نشستم و متفکر دستمو به چونم کشیدم. همش رنگ نگاهش و اون حالت چهرش جلوی چشمام شکل میگرف. اریکا رو از پنج سال پیش که به عنوان دختری که قراره همسر جیمین بشه و هر از چندگاهی میومد عمارت جیمین و هم رو میدیدیم، میشناسم. از همون اول که همو دیدیم از هم متنفر شدیم و سر لج و لجبازی بلا سر هم میاوردیم.<br>
ولی اینبار که دیدمش با اینکه چهرش همون بود، ولی حس کردم این دختر رو اولین باره که میبینم! چشمام رو چندثانیه بستم...خیلی گیج شدم. پوفی کردم و به سایا که از پله ها اومد پایین و کنارم نشست نگاهی انداختم. من ـــ خب؟ سایا ـــ لباسش رو عوض کردم و موهاش رو خشک کردم. لبخند محوی زدم ـــ خیلی خوشحال کنندس که میبینم بااینکه اریکا توی این پنج سال انقدر اذیتت کرد ولی تو بازم کمکش میکنی! سایا لبخندی زد ـــ من ادم کینه ای نیستم. ^^ اریکا(ملیسا): با حسه اینکه نفسم داره قطع میشه وحشت زده چشمام رو باز کردم و هوا رو با ولع بلعیدم. پتو رو کنار زدم و روی تخت نشستم. با یاداوری اون پسره دیوونه و کاری که کرد، حرصی لبمو گزیدم. از روی تخت اومدم پایین که چشمم افتاد به لباس صورتی که تنم بود. خ..خاک عالم *-* کی لباس منو عوض کرده؟!
هینی کشیدم و چشمام رو بستم. بعد از اینکه اب ریختن روی سرم تموم شد، صدای پوزخند یک نفر رو از پشت سرم شنیدم. شوک زده چرخیدم که با یک پسره دیگه مواجه شدم که یک سطل دستش بود...نیشخندی زد ـــ اینم تلافی کار اون روزت اریکا خانوم! دفعه اخرت باشه پا روی دم تهیونگ میذاریا! انقدر شوکه شده بودم که زبونم بند اومده بود و قدرت حرف زدن رو نداشتم. با باد خنکی که وزید لرز به تنم افتاد و یهو حس کردم تپش قلبم به شدت کند شد و مثل چوب خشک افتادم روی تهیونگ و چشمام بسته شد. تهیونگ: وارد عمارت جیمین شدم و بلافاصله چشمم خورد به اریکا که کنار باغ رز ایستاده بود. پوزخندی زدم، باید انتقام دفعه قبل رو ازش بگیرم...دختره ی از دماغ فیل افتاده ی لوس و ننر! یک سطل پیدا کردم و از اب یخ پرش کردم. با نیشخند به سمتش رفتم و پشت سرش ایستادم و یک ضرب اب رو خالی کردم روی سرش. بعد که کارم تموم شد، پوزخندی زدم که چرخید سمتم. حسابی شوکه شده بود. نیشخندی زدم و بهش گفتم ـــ اینم تلافی کار اون روزت اریکا خانوم!دفعه اخرت باشه پا روی دم تهیونگ میذاریا! انتظار داشتم نگاهش رنگ عصبانیت بگیره ولی همین طور شوک زده نگام میکرد و یکدفعه بدون هیچ حرکتی افتاد روم و چشماش بسته شد! از اینکه بدنش مماس بدنم شده بود و سینه هاش به سینه ام چسبیده بود، حسه مور مور کننده ای داشتم. اب دهنمو به سختی قورت دادم و یک دستم رو انداختم زیر پاهاش و دست دیگم رو هم تکیه گاه کمرش کردم و بلندش کردم. به چهرش نگاه کردم ....مثل خوناشامی شده که قلبش رو از داخل سینش کشیدن بیرون! چن بار صداش کردم و تکونش دادم ولی بی فایده بود. با دیدن سایا که از در اصلی خارج شد و وارد محوطه حیاط شد، سریع صداش زدم. دوید سمتم ـــ چیشده؟<br>
با دیدن اریکا توی بغلم هینی کشید ـــ ک...کشتیش؟! من ـــ نه بابا جو نده...من فقط... متعجب گفت ـــ چرا موها و لباساش خیسه؟ نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم ـــ من یک سطل اب یخ ریختم روش. سایا اخم ریزی کرد ــ تهیونگا می خواستی سنگکوب کنه؟! زمزمه کرد ــ نه فقط تلافی دفعه قبل رو... سایا ـــ بیا ببریمش داخل باید لباساش رو عوض کنیم. همراه سایا رفتیم داخل عمارت و یک راست به سمت اتاق اریکا حرکت کردیم. به محض رسیدن، در اتاق رو سایا باز کرد و منم اریکا رو روی تخت گذاشتمش. چهرش به کبودی میزد...لبمو گزیدم و به سایا که داشت براش لباس پیدا میکرد نگاهی انداختم ـــ این چرا داره بنفش میشه رنگش؟ سایا لباسی رو برداشت و رفت سمت تخت ـــ امیدوارم سنگکوب نکرده باشه با کاری که تو انجام دادی منم بودم اون دنیا میرفتم. من ـــ خب تو یک انسانی ولی اون یک خوناشامه! باید قوی تر از این حرفا باشه. سایا ـــ می خوام لباسش رو عوض کنم. من ـــ افرین عوضش کن، فکر خوبیه. سایا چشماش رو ریز کرد ـــ خب برو بیرون، نکنه می خوای موقعی که لباسش رو در میارم همینجا بمونی و زل بزنی بهش؟! -_- ابروهام رو انداختم بالا و لبخند ضایعی زدم ـــ عا اره، حق با تویه. اتاق رو ترک کردم و در رو پشت سرم بستم. به در اتاقش نگاه کردم و با یاداوری چهره شوک زدش و بعد هم افتادنش روم، مشکوک زمزمه کردم ـــ اخه این چجور خوناشامیه؟ مگه میشع یک خوناشام با فقط یک سطل اب یخ بمیره؟ اریکا که قبلا انقدر ضعیف نبود...یه خورده عجیبه! سری تکون دادم و از پله ها رفتم پایین و به سمت مبل هایی که کنار راه پله قرار داشت حرکت کردم. روی کاناپه نشستم و متفکر دستمو به چونم کشیدم. همش رنگ نگاهش و اون حالت چهرش جلوی چشمام شکل میگرف. اریکا رو از پنج سال پیش که به عنوان دختری که قراره همسر جیمین بشه و هر از چندگاهی میومد عمارت جیمین و هم رو میدیدیم، میشناسم. از همون اول که همو دیدیم از هم متنفر شدیم و سر لج و لجبازی بلا سر هم میاوردیم.<br>
ولی اینبار که دیدمش با اینکه چهرش همون بود، ولی حس کردم این دختر رو اولین باره که میبینم! چشمام رو چندثانیه بستم...خیلی گیج شدم. پوفی کردم و به سایا که از پله ها اومد پایین و کنارم نشست نگاهی انداختم. من ـــ خب؟ سایا ـــ لباسش رو عوض کردم و موهاش رو خشک کردم. لبخند محوی زدم ـــ خیلی خوشحال کنندس که میبینم بااینکه اریکا توی این پنج سال انقدر اذیتت کرد ولی تو بازم کمکش میکنی! سایا لبخندی زد ـــ من ادم کینه ای نیستم. ^^ اریکا(ملیسا): با حسه اینکه نفسم داره قطع میشه وحشت زده چشمام رو باز کردم و هوا رو با ولع بلعیدم. پتو رو کنار زدم و روی تخت نشستم. با یاداوری اون پسره دیوونه و کاری که کرد، حرصی لبمو گزیدم. از روی تخت اومدم پایین که چشمم افتاد به لباس صورتی که تنم بود. خ..خاک عالم *-* کی لباس منو عوض کرده؟!
۴۵.۶k
۰۸ اسفند ۱۴۰۱