رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت نوزده
حالم خراب تر از اونی بود که بتونم یک جواب دندون شکن بهش بدم؛ پس گذاشتم برای وقتش و جواب ندادم. سوار ماشین شدم. دریا در حالی که نوا دستش بود، کنار صندلی کز کرده بود و اشک می ریخت. کمرم سوت می کشید و شقیقه هام درد گرفته بود. با تمسخر گفتم :
-نترس خانم معاملمون نشد .
آروم گرفت اما هنوز گریه می کرد. رو به نوا گفتم :
-برو عقب !
بچه انقدر ترسیده بود که رنگ به صورت از حال مامانش نداشت. یواش عقب رفت. ماشین رو با دست های لرزان، به حرکت
درآوردم و آهنگ رو روشن کردم. همین طور که می رفتیم، با حرص گفتم :
-داری، شمارش دفعاتی که این اتفاق افتاد؟
جواب نداد. با عصبانیت نگاهش کردم و داد کشیدم :
-هان؟
__
از شدت ترس رنگش پریده بود.
-دو... دو... دوبار!
-هر دو دفعه با همین آقا نه؟
سرش رو آروم، به معنیِ »نه« تکون داد. وقتی نگاه عصبیم رو دید، فهمید که خودش باید توض یح بده.
-دفعه... دفعه اول یکی از دوست هات به من حمله کرد... تو در رو قفل کردی و بیرون رفتی...
به نفس نفس افتاده بود احساس کردم خاطرات اون روز عذابش میده؛ اما االن باید تعریف می کرد .
-دفعه دوم با این مرد... من رو معامله کردی... فرار کردم، دنبالم اومدی... انداخ تیم توی ماشین... اون هم توی ماشین بود...
ماشین رو بردی یک جای خلوت...
حالش داشت بد می شد از یادآوری خاطرات، اما حال من بدتر بود. دوباره با همون شدت داد کشیدم :
-چرا دفعه اول شکایت نکردی؟ چرا دفعه دوم شکایت نکردی؟
به گریه افتاد .
-خودت گفتی !
#رمان
من چی گفتم؟ ت کرارشون کن!
صدای گریه نوا و دریا باهم قاطی شده بود. دریا خواست دنیا رو بغل کنه که دست هاش رو پس زدم برای این که زودتر به داد
بچه اش برسه، سریع توضیح داد:
-گفتی اگه شکایت کنم بچه ام رو ازم می گیری و من رو بیرون می اندازی. گفتی من که جا و مکان ی رو ندارم، کس ی رو هم
ندارم. بهم قول دادی دوباره تکرار نمیشه.
-وقتی شد، چرا شکایت نکردی؟
این بار اون جیغ کشید .
-چون من کسی رو نداشتم .
ناخودآگاه سیلی ای به صورتش کوبوندم. به شیشه برخورد کرد و شروع کرد با سوز گریه کردن. صدای گریه نوا هم بلندتر
شده بود .
-ت و بدون این که دنبال راه نجاتی برای خودت باشی، بدون این که تحقیق کنی راه نجاتی هست یا نه، هرچی من بهت گفته
بودم رو باور کردی؟ هان؟
با ناراحتی نگاهم کرد.
نیم نگاهی به نوا انداخت و چیزی نگفت. ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم چون یکم دیگه با این حال می رفتیم، ت صادف
کردنمون ق طعی بود .
-متنفرم از زن های تو سری خور که بخاطر ترس و بی اطالعی شون، حاضرن هر بالیی سرشون بیاد. تو سری خور بودن،
حقته !
بعد، موهاش رو از زیر شال گرفتم و سرش رو تکون تکون دادم .
-می فهمی؟ حقته !
صورتش از شدت تحقیر و گریه سرخ شده بود. روی همون سرخی، سرخیِ سیلیِ من هم دیده می شد.
-نترس خانم معاملمون نشد .
آروم گرفت اما هنوز گریه می کرد. رو به نوا گفتم :
-برو عقب !
بچه انقدر ترسیده بود که رنگ به صورت از حال مامانش نداشت. یواش عقب رفت. ماشین رو با دست های لرزان، به حرکت
درآوردم و آهنگ رو روشن کردم. همین طور که می رفتیم، با حرص گفتم :
-داری، شمارش دفعاتی که این اتفاق افتاد؟
جواب نداد. با عصبانیت نگاهش کردم و داد کشیدم :
-هان؟
__
از شدت ترس رنگش پریده بود.
-دو... دو... دوبار!
-هر دو دفعه با همین آقا نه؟
سرش رو آروم، به معنیِ »نه« تکون داد. وقتی نگاه عصبیم رو دید، فهمید که خودش باید توض یح بده.
-دفعه... دفعه اول یکی از دوست هات به من حمله کرد... تو در رو قفل کردی و بیرون رفتی...
به نفس نفس افتاده بود احساس کردم خاطرات اون روز عذابش میده؛ اما االن باید تعریف می کرد .
-دفعه دوم با این مرد... من رو معامله کردی... فرار کردم، دنبالم اومدی... انداخ تیم توی ماشین... اون هم توی ماشین بود...
ماشین رو بردی یک جای خلوت...
حالش داشت بد می شد از یادآوری خاطرات، اما حال من بدتر بود. دوباره با همون شدت داد کشیدم :
-چرا دفعه اول شکایت نکردی؟ چرا دفعه دوم شکایت نکردی؟
به گریه افتاد .
-خودت گفتی !
#رمان
من چی گفتم؟ ت کرارشون کن!
صدای گریه نوا و دریا باهم قاطی شده بود. دریا خواست دنیا رو بغل کنه که دست هاش رو پس زدم برای این که زودتر به داد
بچه اش برسه، سریع توضیح داد:
-گفتی اگه شکایت کنم بچه ام رو ازم می گیری و من رو بیرون می اندازی. گفتی من که جا و مکان ی رو ندارم، کس ی رو هم
ندارم. بهم قول دادی دوباره تکرار نمیشه.
-وقتی شد، چرا شکایت نکردی؟
این بار اون جیغ کشید .
-چون من کسی رو نداشتم .
ناخودآگاه سیلی ای به صورتش کوبوندم. به شیشه برخورد کرد و شروع کرد با سوز گریه کردن. صدای گریه نوا هم بلندتر
شده بود .
-ت و بدون این که دنبال راه نجاتی برای خودت باشی، بدون این که تحقیق کنی راه نجاتی هست یا نه، هرچی من بهت گفته
بودم رو باور کردی؟ هان؟
با ناراحتی نگاهم کرد.
نیم نگاهی به نوا انداخت و چیزی نگفت. ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم چون یکم دیگه با این حال می رفتیم، ت صادف
کردنمون ق طعی بود .
-متنفرم از زن های تو سری خور که بخاطر ترس و بی اطالعی شون، حاضرن هر بالیی سرشون بیاد. تو سری خور بودن،
حقته !
بعد، موهاش رو از زیر شال گرفتم و سرش رو تکون تکون دادم .
-می فهمی؟ حقته !
صورتش از شدت تحقیر و گریه سرخ شده بود. روی همون سرخی، سرخیِ سیلیِ من هم دیده می شد.
۴۶.۴k
۱۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.