با من بمان ناکاهارا پارت ۴
& آقای اوسامو؟
- بله؟؟
& ما تموم تلاشمون رو کردیم و....
دازای یقه ی دکتر و گرفت و داد زد یعنی چی؟؟ چی داری میگی هان؟! گریه اش میگیره و صداش آروم میشه و میگه منظورت چ...چیه؟
"یقه ی دکترو ول کرد"
&واقعا متاسفم آقای اوسامو
دازای گریه اش اوج گرفت و گفت : ن..نه..این..این..امکان..نداره...چو..چویااا
داد زد : نهه چویا نهه تو باید زنده بمونی تو باید تو ... تو چویااا نه نرو منو تنها نذار چویاا من بدون تو میمیرم چویااا
دکتر گفت : بهش آرامبخش تزریق کنید.
ساعتی بعد ، خواب دازای*
- چی ؟ اینجا کجاست؟ من کجام؟
+ دازای
- چویاااا من..من یه خواب بدی دیدم .... تو خوابم ..تو..تو《گریه اش گرفت》
چویا دازای رو بغل کردو گفت : دازای ، ناراحت نباش ، من حتا اگرم بمیرم همیشه پیشتم مطمئن باش ، اینکه تو منو نمیبینی دلیل بر نبودنم نیست من همیشه کنارتم درست کنارت ، دازای
- ولی چویا.
یهو از بغل چویا بیرون کشیده شد و به طرف عقب بی اختیار به عقب کشیده میشد ناگهان همه جا سیاه شد و چیزی دیده نمیشد صدای دکتر میپیچید
آقای اوسامو؟
- چی...چیشده؟
& بهتر هستین ؟
دازای بلند شد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد
&آقای اوسامو ؟
دازای با نگاه خیلی سرد و بی احساسی به دکتر نگاه کرد و گفت : بزار برم
دازای اونجا رو تزک کرد و به خانه رفت از آن روز هر روز توی اتاق چویا بود و بیرون نمیومد
غم و اندوه و حس از درون مرده بودن
وقتی میان مردم قدم میزد همه شاد بودند جز او ؛ او عزیز ترین کس زندگیش رو از دست داده بود
روی نیم کت پارکی که با چویا همیشه به آنجا میرفتند نشست ، افسوس میخورد ، غمگین بود ، توی اون لحظه احساس گناه و حس غم بزرگیو داشت که بیشتر از حد توانش بود
روز خاکسپاری چویا؛ دازای نشسته بود و به دختر بابای سنگ قبر چویا خیره شده بود
حرفی نمیزد
فقط خیره به سنگ قبر روی زمین نشسته بود و پاهایش رو در دلش جمع کرده بود
گریه میکرد و نگاه میکرد
چویا که دیده نمیشد در کنارش بود و اورا نوازش میکرد و ناراحت بود
+دازای
صداشو شنید*
اما همان لحظه که شنید و برگشت چویا از کنارش محو شد
دوباره شروع کرد به گریه کردن
چشم هایش دیگر طاقت گریه هایش را نداشت
کودکی از آنجا میگذشت روح چویا پشت سر او بود دست روی شونه هایش گذاشت و گفت : برو پیشش
کودک بدون نگاه به پشت سرش آرام جبو رفت و به طرف دازای حرکت کرد
کنارش نشست و گفت : ببخشید ، آقا حالتون خوبه؟
- چرا خوب باشم ؟ من عزیز ترین کس زندگیم رو از دست دادم ، هروز احساس میکنم که مُرده ای بیش نیستم
+ میدونی ، تو نمیمیری
- منظورت چیه؟
+ وقتی مامان و بابام مُردن فکر میکردم منم دارم میمیرم مطمئن بودم ولی بعدش با خودم فکر کردم اگه همین الانشم مُرده باشم ، چی؟
ببخشید نمیدونم خوبه یا نه ولی امیدوارم خوشتون بیاد 🤡🫂
- بله؟؟
& ما تموم تلاشمون رو کردیم و....
دازای یقه ی دکتر و گرفت و داد زد یعنی چی؟؟ چی داری میگی هان؟! گریه اش میگیره و صداش آروم میشه و میگه منظورت چ...چیه؟
"یقه ی دکترو ول کرد"
&واقعا متاسفم آقای اوسامو
دازای گریه اش اوج گرفت و گفت : ن..نه..این..این..امکان..نداره...چو..چویااا
داد زد : نهه چویا نهه تو باید زنده بمونی تو باید تو ... تو چویااا نه نرو منو تنها نذار چویاا من بدون تو میمیرم چویااا
دکتر گفت : بهش آرامبخش تزریق کنید.
ساعتی بعد ، خواب دازای*
- چی ؟ اینجا کجاست؟ من کجام؟
+ دازای
- چویاااا من..من یه خواب بدی دیدم .... تو خوابم ..تو..تو《گریه اش گرفت》
چویا دازای رو بغل کردو گفت : دازای ، ناراحت نباش ، من حتا اگرم بمیرم همیشه پیشتم مطمئن باش ، اینکه تو منو نمیبینی دلیل بر نبودنم نیست من همیشه کنارتم درست کنارت ، دازای
- ولی چویا.
یهو از بغل چویا بیرون کشیده شد و به طرف عقب بی اختیار به عقب کشیده میشد ناگهان همه جا سیاه شد و چیزی دیده نمیشد صدای دکتر میپیچید
آقای اوسامو؟
- چی...چیشده؟
& بهتر هستین ؟
دازای بلند شد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد
&آقای اوسامو ؟
دازای با نگاه خیلی سرد و بی احساسی به دکتر نگاه کرد و گفت : بزار برم
دازای اونجا رو تزک کرد و به خانه رفت از آن روز هر روز توی اتاق چویا بود و بیرون نمیومد
غم و اندوه و حس از درون مرده بودن
وقتی میان مردم قدم میزد همه شاد بودند جز او ؛ او عزیز ترین کس زندگیش رو از دست داده بود
روی نیم کت پارکی که با چویا همیشه به آنجا میرفتند نشست ، افسوس میخورد ، غمگین بود ، توی اون لحظه احساس گناه و حس غم بزرگیو داشت که بیشتر از حد توانش بود
روز خاکسپاری چویا؛ دازای نشسته بود و به دختر بابای سنگ قبر چویا خیره شده بود
حرفی نمیزد
فقط خیره به سنگ قبر روی زمین نشسته بود و پاهایش رو در دلش جمع کرده بود
گریه میکرد و نگاه میکرد
چویا که دیده نمیشد در کنارش بود و اورا نوازش میکرد و ناراحت بود
+دازای
صداشو شنید*
اما همان لحظه که شنید و برگشت چویا از کنارش محو شد
دوباره شروع کرد به گریه کردن
چشم هایش دیگر طاقت گریه هایش را نداشت
کودکی از آنجا میگذشت روح چویا پشت سر او بود دست روی شونه هایش گذاشت و گفت : برو پیشش
کودک بدون نگاه به پشت سرش آرام جبو رفت و به طرف دازای حرکت کرد
کنارش نشست و گفت : ببخشید ، آقا حالتون خوبه؟
- چرا خوب باشم ؟ من عزیز ترین کس زندگیم رو از دست دادم ، هروز احساس میکنم که مُرده ای بیش نیستم
+ میدونی ، تو نمیمیری
- منظورت چیه؟
+ وقتی مامان و بابام مُردن فکر میکردم منم دارم میمیرم مطمئن بودم ولی بعدش با خودم فکر کردم اگه همین الانشم مُرده باشم ، چی؟
ببخشید نمیدونم خوبه یا نه ولی امیدوارم خوشتون بیاد 🤡🫂
۴.۲k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.