میدونی چرا از مرگ نمیترسم ، بلکه دوسش دارم . راستش من مید
میدونی چرا از مرگ نمیترسم ، بلکه دوسش دارم . راستش من میدونم وقتی بمیرم چی میشه ؛ بزار بهت بگم...
وقتی بمیریم روح ما از تنمون جدا میشه ، ما اولش شکه ایم ولی بعد قضیه رو میگیریم . وقتی روحمون آزاد بشه ، میتونیم هرجا دلمون میخواد بریم ، هرچی میخایم بدست میاریم ، مثل یه پری میشیم ، توی این دنیا به هرکردم از قدرتا نزدیک تر باشی یا بیشتر دوس داشته باشیش به همون پری تبدیل میشی ؛ مثلا من خیلی دلم میخواد پری آب باشم ، یا پری جنگل ، شایدم پری وایانا بشم ، اون همه جا میتونه بره .
فکرشو بکن ، درحالی که یه لباس سفید کوتاه پوشیدیم ، از این لباسا که کمرش تنگه و آستین ندارع و یه دامن کوتاه داره ، از اونا پوشیده باشیم ، با یه نیمپوت سفید ، و موهامون بلند باشع و باز ، یه تاج پری از نوع الماس سفید بزاریم و یه دستبند با دونه های یخی بندازیم ، دیگه وقتشع که بریم به سوی زندگی رویایی ؛ میریم توی علفزار ها و میدوییم ، میرم تو جنگل و تو رود های آب زلال راه میریم ، یه اسب وحشی سفید پیدا میکنیم و باهاش حرف میزنیم ، سوارش میشیم و با اون میریم تو کل آب های آزاد گشت میزنیم ، نوبتی هم باشه ، نوبت اینه که بال هامون رو باز کنیمو بریم تو اعماق آسمون و روی ابرا راه بریم ، با ابرای برفی بازی کنیمو ، وقتی این همه بازیگوشیو کردیم ، بریم توی آغوش خدا ، بغلش کنیم باهاش حرف بزنیم ، و همونجا بخوابیم ؛ و دوباره فردا ، یه روز متفاوت دیگه شروع میشع....
حالا دیدی چقدر قشنگه ؟ چه چیزای رویایی اون ور هست ؟؟
فک کنم دیگه خودت بدرقه م کنی...
وقتی بمیریم روح ما از تنمون جدا میشه ، ما اولش شکه ایم ولی بعد قضیه رو میگیریم . وقتی روحمون آزاد بشه ، میتونیم هرجا دلمون میخواد بریم ، هرچی میخایم بدست میاریم ، مثل یه پری میشیم ، توی این دنیا به هرکردم از قدرتا نزدیک تر باشی یا بیشتر دوس داشته باشیش به همون پری تبدیل میشی ؛ مثلا من خیلی دلم میخواد پری آب باشم ، یا پری جنگل ، شایدم پری وایانا بشم ، اون همه جا میتونه بره .
فکرشو بکن ، درحالی که یه لباس سفید کوتاه پوشیدیم ، از این لباسا که کمرش تنگه و آستین ندارع و یه دامن کوتاه داره ، از اونا پوشیده باشیم ، با یه نیمپوت سفید ، و موهامون بلند باشع و باز ، یه تاج پری از نوع الماس سفید بزاریم و یه دستبند با دونه های یخی بندازیم ، دیگه وقتشع که بریم به سوی زندگی رویایی ؛ میریم توی علفزار ها و میدوییم ، میرم تو جنگل و تو رود های آب زلال راه میریم ، یه اسب وحشی سفید پیدا میکنیم و باهاش حرف میزنیم ، سوارش میشیم و با اون میریم تو کل آب های آزاد گشت میزنیم ، نوبتی هم باشه ، نوبت اینه که بال هامون رو باز کنیمو بریم تو اعماق آسمون و روی ابرا راه بریم ، با ابرای برفی بازی کنیمو ، وقتی این همه بازیگوشیو کردیم ، بریم توی آغوش خدا ، بغلش کنیم باهاش حرف بزنیم ، و همونجا بخوابیم ؛ و دوباره فردا ، یه روز متفاوت دیگه شروع میشع....
حالا دیدی چقدر قشنگه ؟ چه چیزای رویایی اون ور هست ؟؟
فک کنم دیگه خودت بدرقه م کنی...
۸.۱k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.