💦رمان زمستان💦 پارت 43
《رمان زمستون❄》
دیانا: با کلی. فکر و خیال نشسته بودم...ی ساعت گذشت دو ساعت گذشت سه ساعت گذشت بازم نیومد...دیگ نمیتونستم بشینم و دست رو دست بزارم گوشیمم خراب شده بود نمیتونستم بهش زنگ بزنم رفتم هودیمو پوشیدم و ی کلاه بافت گزاشتم سرم هوا خیلی بیرون سرد بود نمیدونستم کجا برم ولی فقط دنبال ارسلان بودم....وارد ی کوچه ای شدم داشتم میرفتم داخل ک ی ماشین جلو پام ترمز زد...هوا تاریک بود و منم خیلی ترسیده بودم چون تو کوچه هیشکی نبود....ی پسر جوون از ماشین پیاده شد
پسره: خوبی؟
دیانا: با بهت و ترس بهش نگاه کردم گفتم واسه تو فرقی میکنه؟
پسره: نمیخوام مزاحمت بشم ولی اینجا تنها بهتره واینستی خیلی خطرناکه:)
دیانا: به نظر پسر بدی نمیومد...دنبال همسرمم
پسره: ازدواج کردی؟
دیانا: اره از صبح ازش خبری نی نگرانشم
پسره: چرا داری میلرزی هوا سرده بزا بهت کتم و بدم
دیانا: کت چرمشو از تنش در اورد و رو شونه هام گزاشت موقعی ک داشت رو شونه هام میزاشت کامل تو بغلش رفته بودم ک...
ارسلان: اینجا چه خبرههه؟
دیانا: ارسل...
پسره: این شوهرته؟
دیانا: اره
پسره: اخه زنشو ادم ول میکنه نصف شب مرد حسابی
ارسلان: خون جلو چشامو گرفته بود وفتی دیانارو تو اون حالت دیدیم و بدون توجه به م
پسره بازو دیانا رو گرفتم و کشیدم با خودم ببرمش
دیانا: ایی بازوم ولم کن
ارسلان: چه غلطی داشتی میکردی؟(با داد)
دیانا: اعصبی شدم از حرفاش جوری رفتار میکرد انگار واقعا فک کرده بود با پسرم اعصبی شدم....میدونی این دوس پسرم بود بعد رفتن تو اومدم باهاش بگردم باورت شد...با سوت کشیدن گوشم به خودم اومدم ارسلان زد تو گوشم...:)
پسره: هووو چه غلطی میکنی حیف این دختر ک اومده این موقع شب تو خیابونا دنبال تو میگرده...
ارسلان: دیا...
دیانا: بدون توجه به ارسلان بازومو از تو دستش کشیدم بیرون و سریع حرکت کردم سمت جلو ک ارسلانم پشت سرم داشت میومد
ارسلان: دیانا وایسا...
دیانا: وایستادم و رومو کردم سمت صورت ارسلان و زل زدم تو چشاش
دیانا: با کلی. فکر و خیال نشسته بودم...ی ساعت گذشت دو ساعت گذشت سه ساعت گذشت بازم نیومد...دیگ نمیتونستم بشینم و دست رو دست بزارم گوشیمم خراب شده بود نمیتونستم بهش زنگ بزنم رفتم هودیمو پوشیدم و ی کلاه بافت گزاشتم سرم هوا خیلی بیرون سرد بود نمیدونستم کجا برم ولی فقط دنبال ارسلان بودم....وارد ی کوچه ای شدم داشتم میرفتم داخل ک ی ماشین جلو پام ترمز زد...هوا تاریک بود و منم خیلی ترسیده بودم چون تو کوچه هیشکی نبود....ی پسر جوون از ماشین پیاده شد
پسره: خوبی؟
دیانا: با بهت و ترس بهش نگاه کردم گفتم واسه تو فرقی میکنه؟
پسره: نمیخوام مزاحمت بشم ولی اینجا تنها بهتره واینستی خیلی خطرناکه:)
دیانا: به نظر پسر بدی نمیومد...دنبال همسرمم
پسره: ازدواج کردی؟
دیانا: اره از صبح ازش خبری نی نگرانشم
پسره: چرا داری میلرزی هوا سرده بزا بهت کتم و بدم
دیانا: کت چرمشو از تنش در اورد و رو شونه هام گزاشت موقعی ک داشت رو شونه هام میزاشت کامل تو بغلش رفته بودم ک...
ارسلان: اینجا چه خبرههه؟
دیانا: ارسل...
پسره: این شوهرته؟
دیانا: اره
پسره: اخه زنشو ادم ول میکنه نصف شب مرد حسابی
ارسلان: خون جلو چشامو گرفته بود وفتی دیانارو تو اون حالت دیدیم و بدون توجه به م
پسره بازو دیانا رو گرفتم و کشیدم با خودم ببرمش
دیانا: ایی بازوم ولم کن
ارسلان: چه غلطی داشتی میکردی؟(با داد)
دیانا: اعصبی شدم از حرفاش جوری رفتار میکرد انگار واقعا فک کرده بود با پسرم اعصبی شدم....میدونی این دوس پسرم بود بعد رفتن تو اومدم باهاش بگردم باورت شد...با سوت کشیدن گوشم به خودم اومدم ارسلان زد تو گوشم...:)
پسره: هووو چه غلطی میکنی حیف این دختر ک اومده این موقع شب تو خیابونا دنبال تو میگرده...
ارسلان: دیا...
دیانا: بدون توجه به ارسلان بازومو از تو دستش کشیدم بیرون و سریع حرکت کردم سمت جلو ک ارسلانم پشت سرم داشت میومد
ارسلان: دیانا وایسا...
دیانا: وایستادم و رومو کردم سمت صورت ارسلان و زل زدم تو چشاش
۶۹.۸k
۲۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.