٭خونـِ خُوشگِل مَن! -پارت19-
س.ی:بیخیال
من:نه جدی واقعا الان امپراطوری؟! حتما باید خیلی جذاب باشه {باخنده}یادمه وقتی بچه بودم خودمو پرنسس تصور میکردم و کلی لباسای خوشگل و عروسکای باحال با یه اتاق بزرگ داشتم
س.ی:اون واسه داستاناس^^
من:اوم اره میدونم
داستان من با کتکای بابام تموم میشد
و تمام عروسکایی که درست میکردمو میسوزوند
میگفت اینا مسخره بازیه برو کارتو انجام بده
س.ی:اوه شرمنده!
من:نه بابا تغصیر توعه مگه؟!
س.ی:راستی از مامانت خبر داری؟!
من:نه یه ماهی میشه که بهم زنگ نمیزنه
اینجور هم خوبه بابام قبل من مامانمو خیلی دوست داشت..
چطور؟!
س.ی:هیچی همینطوری!
به اینکه بیای خونمون فکرکردی؟!
من:(پوزخند میزنم)هنوز ولت نکرده؟!
س.ی:خب نه راستش
من:جالبه..
به این فکر کردم باحال میشه قبل مرگم چیز خیلی جدیدترو تجربه کنم!
س.ی:چرا قبل مرگ؟!
من:نمیتونم قول بدم اونجا تو امنیت کاملم
س.ی:ولی این درست نیست..
من:بیخیال بابا کی گفته درست نیست؟!ممکنه اون اتفاق دوباره تکرار شه
س.ی:نمیدونم شاید حق با تو باشه
ولی قول میدم اگه بیای سعیمو بکنم که توی امنیت باشی..
من:میگم...
س.ی:هوم؟!
من:میشه اگه اشکال نداره حادثه امپراطور شدنت رو تعریف کنی؟! البته اگه ناراحتت نمیکنه
س.ی:نه اشکال نداره بهش عادت کردم دیگه..
میدونم بهت نگفتم ولی بابام هم از من و هم از مامانم متنفر بود
شب تولد چهار سالگیم وقتی داشتم از اتاقشون رد میشدم صدایی شنیدم
در اتاق نیمه باز بود و من دیدم داره مامانمو میکشه
سال ها بعد فهمیدم از عمد درو باز گذاشته بوده که من اون اتفاقو ببینم..
من:نه جدی واقعا الان امپراطوری؟! حتما باید خیلی جذاب باشه {باخنده}یادمه وقتی بچه بودم خودمو پرنسس تصور میکردم و کلی لباسای خوشگل و عروسکای باحال با یه اتاق بزرگ داشتم
س.ی:اون واسه داستاناس^^
من:اوم اره میدونم
داستان من با کتکای بابام تموم میشد
و تمام عروسکایی که درست میکردمو میسوزوند
میگفت اینا مسخره بازیه برو کارتو انجام بده
س.ی:اوه شرمنده!
من:نه بابا تغصیر توعه مگه؟!
س.ی:راستی از مامانت خبر داری؟!
من:نه یه ماهی میشه که بهم زنگ نمیزنه
اینجور هم خوبه بابام قبل من مامانمو خیلی دوست داشت..
چطور؟!
س.ی:هیچی همینطوری!
به اینکه بیای خونمون فکرکردی؟!
من:(پوزخند میزنم)هنوز ولت نکرده؟!
س.ی:خب نه راستش
من:جالبه..
به این فکر کردم باحال میشه قبل مرگم چیز خیلی جدیدترو تجربه کنم!
س.ی:چرا قبل مرگ؟!
من:نمیتونم قول بدم اونجا تو امنیت کاملم
س.ی:ولی این درست نیست..
من:بیخیال بابا کی گفته درست نیست؟!ممکنه اون اتفاق دوباره تکرار شه
س.ی:نمیدونم شاید حق با تو باشه
ولی قول میدم اگه بیای سعیمو بکنم که توی امنیت باشی..
من:میگم...
س.ی:هوم؟!
من:میشه اگه اشکال نداره حادثه امپراطور شدنت رو تعریف کنی؟! البته اگه ناراحتت نمیکنه
س.ی:نه اشکال نداره بهش عادت کردم دیگه..
میدونم بهت نگفتم ولی بابام هم از من و هم از مامانم متنفر بود
شب تولد چهار سالگیم وقتی داشتم از اتاقشون رد میشدم صدایی شنیدم
در اتاق نیمه باز بود و من دیدم داره مامانمو میکشه
سال ها بعد فهمیدم از عمد درو باز گذاشته بوده که من اون اتفاقو ببینم..
۶۲۸
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.