"ʟᴏᴠᴇ?"
"ʟᴏᴠᴇ?"
"ᴘᴀʀᴛ-¹"
نویسنده
زندگی خوبی ها بدی هایی داره که بعضی آدم ها اول بدی رو تجربه میکنند بعد خوبی و بعضی ها اول خوبی را تجربه میکنند بعد بدی ....
.
.
.
.
.
.
.
نویسنده...
همون طور که روی کاناپه نشسته بود و خیره به تلویزیون بود با صدای در روش و برگردوند با دیدن عشقش که اومده از روی کاناپه بلند شد و دوید سمتش ..بغلش کرد و لب زد
ات:دلم برات تنگ شده بود
جونگکوک:منم دلم برات تنگ شده بود
ات:«لبخند»
جونگکوک:«لبخند»
از بغل جونگکوک بیرون اومد و بهش گفت
ات:حتما خسته ای بشین برات قهوه درست میکنم
جونگکوک:باشه
جونگکوک کتش و در آورد و به خدمتکار داد ..رفت روی کاناپه نشست و با گوشیش کار میکرد....در همین حین ات درحال درست کردن قهوه مورد علاقه جونگکوک بود...بعد درست کردن قهوه برای جونگکوک بود برد براش و پیشش نشست
ات:بفرما نوش جان
جونگکوک:دستت درد نکنه
ات:خواهش میکنم
جونگکوک:«لبخند»
ات:میگم جونگکوک
جونگکوک:جانم
ات:میگم اگر فردا کار زیادی نداشتی میشه یکم بریم بیرون
جونگکوک:بزار ببینم چی میشه
ات:خیلی خب
ات......
جونگکوک ادامه داد به خوردن قهوه و کار کردن با گوشیش منم نشستم همونجا گوشیم و در آوردم و شروع کردم داخلش گشتن چون کار نداشتم .....تقریبا میشد گفت ۲۰ دقیقه داخل گوشی بودم دیگه خسته شدم گوشی رو کنار گذاشتم بلند شدم تا به اتاق برم که جونگکوک پرسید
جونگکوک:کجا
ات:دارم میرم تو اتاق
جونگکوک:بیا بشین
ات:اوم..باش
خواستم برم روی کاناپه بشینم که گفت
جونگکوک:اونجا؟بیا روی پای من بشین
جهت رو عوض کردم ..رفتم سر پاش نشستم...پاهام و دور کمرش حلقه کردم و دستام و دور گردنش...
ات:جونم
جونگکوک:جدیدا بی حوصله ای
ات:من...خب یکم خستم تو خونه تنها اذیت میشم یکم
جونگکوک:پس پرنسس من اذیت شده
ات:یکم
جونگکوک:اشکال نداره ...بعدا میبرمت بیرون
ات:کی
جونگکوک:هر موقع وقت گیر بیارم
ات:اما تو همیشه کار داری
جونگکوک:یه کاری دارم سرم شلوغه بعد از این کارم میبرمت خوبه
ات:آره«لبخند»
جونگکوک:خب من دلم تنگ شده بود واست ها
ات:منم
جونگکوک:پس وقتشه با یه بو**س دلتنگی رو رفع کنیم
بدون هیچ حرفی شروع کرد به بوسیدنم منم همکاری میکردم آنقدری محکم مک میزد که مطمئنم ل**بم کبود میشد راستش درد نداشت چون من عادت کردم ...دیگه داشتم نفس کم می آوردم پس با مشت زدم به سینش تا منظورم و برسونم و مثل اینکه فهمید و ازم جدا شد
جونگکوک:دوست دارم
ات:منم دوست دارم
توی همون حالت به هم زل زده بودیم هیچ وقت از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم اون شبیه یه نقاشی بود که آدم دوست داره ساعت ها بشینه و نگاهش کنه
"ᴘᴀʀᴛ-¹"
نویسنده
زندگی خوبی ها بدی هایی داره که بعضی آدم ها اول بدی رو تجربه میکنند بعد خوبی و بعضی ها اول خوبی را تجربه میکنند بعد بدی ....
.
.
.
.
.
.
.
نویسنده...
همون طور که روی کاناپه نشسته بود و خیره به تلویزیون بود با صدای در روش و برگردوند با دیدن عشقش که اومده از روی کاناپه بلند شد و دوید سمتش ..بغلش کرد و لب زد
ات:دلم برات تنگ شده بود
جونگکوک:منم دلم برات تنگ شده بود
ات:«لبخند»
جونگکوک:«لبخند»
از بغل جونگکوک بیرون اومد و بهش گفت
ات:حتما خسته ای بشین برات قهوه درست میکنم
جونگکوک:باشه
جونگکوک کتش و در آورد و به خدمتکار داد ..رفت روی کاناپه نشست و با گوشیش کار میکرد....در همین حین ات درحال درست کردن قهوه مورد علاقه جونگکوک بود...بعد درست کردن قهوه برای جونگکوک بود برد براش و پیشش نشست
ات:بفرما نوش جان
جونگکوک:دستت درد نکنه
ات:خواهش میکنم
جونگکوک:«لبخند»
ات:میگم جونگکوک
جونگکوک:جانم
ات:میگم اگر فردا کار زیادی نداشتی میشه یکم بریم بیرون
جونگکوک:بزار ببینم چی میشه
ات:خیلی خب
ات......
جونگکوک ادامه داد به خوردن قهوه و کار کردن با گوشیش منم نشستم همونجا گوشیم و در آوردم و شروع کردم داخلش گشتن چون کار نداشتم .....تقریبا میشد گفت ۲۰ دقیقه داخل گوشی بودم دیگه خسته شدم گوشی رو کنار گذاشتم بلند شدم تا به اتاق برم که جونگکوک پرسید
جونگکوک:کجا
ات:دارم میرم تو اتاق
جونگکوک:بیا بشین
ات:اوم..باش
خواستم برم روی کاناپه بشینم که گفت
جونگکوک:اونجا؟بیا روی پای من بشین
جهت رو عوض کردم ..رفتم سر پاش نشستم...پاهام و دور کمرش حلقه کردم و دستام و دور گردنش...
ات:جونم
جونگکوک:جدیدا بی حوصله ای
ات:من...خب یکم خستم تو خونه تنها اذیت میشم یکم
جونگکوک:پس پرنسس من اذیت شده
ات:یکم
جونگکوک:اشکال نداره ...بعدا میبرمت بیرون
ات:کی
جونگکوک:هر موقع وقت گیر بیارم
ات:اما تو همیشه کار داری
جونگکوک:یه کاری دارم سرم شلوغه بعد از این کارم میبرمت خوبه
ات:آره«لبخند»
جونگکوک:خب من دلم تنگ شده بود واست ها
ات:منم
جونگکوک:پس وقتشه با یه بو**س دلتنگی رو رفع کنیم
بدون هیچ حرفی شروع کرد به بوسیدنم منم همکاری میکردم آنقدری محکم مک میزد که مطمئنم ل**بم کبود میشد راستش درد نداشت چون من عادت کردم ...دیگه داشتم نفس کم می آوردم پس با مشت زدم به سینش تا منظورم و برسونم و مثل اینکه فهمید و ازم جدا شد
جونگکوک:دوست دارم
ات:منم دوست دارم
توی همون حالت به هم زل زده بودیم هیچ وقت از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم اون شبیه یه نقاشی بود که آدم دوست داره ساعت ها بشینه و نگاهش کنه
۸.۱k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.