حدِ وسط نداشتم، هیچ گاه! یا شادِ شاد، یا غمگینِ غمگین. یا
حدِ وسط نداشتم، هیچگاه! یا شادِ شاد، یا غمگینِ غمگین. یا شادی، داشت پروازم میداد، یا غم، داشت مرا میکشت.
در دوست داشتن هم همین بودم، همیشه.
یا آنقدر دوست داشتم، که حد نداشت، یا آنقدر دوست نداشتم که اهمیتے داشتهباشد. و همین مانع از معاشرت من با آدمها میشد.
من زود از همه چیز خسته میشدم و خیلے زود حوصلهام از رابطهها و رفت و آمدها و بحثهاے بینتیجه سر میرفت...
من داشتم هر روز تنهاتر میشدم،
با دستهاے خودم.
در دوست داشتن هم همین بودم، همیشه.
یا آنقدر دوست داشتم، که حد نداشت، یا آنقدر دوست نداشتم که اهمیتے داشتهباشد. و همین مانع از معاشرت من با آدمها میشد.
من زود از همه چیز خسته میشدم و خیلے زود حوصلهام از رابطهها و رفت و آمدها و بحثهاے بینتیجه سر میرفت...
من داشتم هر روز تنهاتر میشدم،
با دستهاے خودم.
۵.۵k
۲۸ خرداد ۱۴۰۱