💦رمان زمستان💦 پارت 40
《رمان زمستون❄》
دیانا: میدونی این روزا کی تموم میشه؟
ارسلان: کی؟
دیانا: بعد مرگم:)
ارسلان: دیانا بس کن
دیانا: حقیقته
ارسلان: دیانا خسته نشدی از اینکه هر روز به خودت انرژی منفی میدی خسته نشدی از اینکه هیج امیدی به زندگیت نداری؟
دیانا: ارسلان میدونی از چی خستم؟
ارسلان: چی؟
دیانا: از اینکه هیچکیو ندارم پشتم باشه همه میرن تو همین الان جلوم نشستی و میگی نمیرم ولی خیلی زود تو هم میری از قولای الکی همتون بیزارم
ارسلان: دیانا من هستم تا وقتی ک زندم هستم کنارت
دیانا: ارسلان میدونی من چی از این زندگی یاد گرفتم....اینو یاد گرفتم ک به هیچکی اعتماد نکنم میدونی من حتی به مادر خودمم اعتماد نداشتم میدونی چرا؟ وقتی بچه بودم ی عروسک دیدم هیچ وقت هیچ درخواستی از خانوادم نداشتم ولی اون عروسک و میخواستم به مامانم گفتم برام بخره گفت بر میگردیم دوباره و برام میخره ولی هیچ وقت دیگه اون عروسکو ندیدم...دقیقا مثل زندگی الان منه من دیگ به قولای هیچ کس گوش نمیدم مهرابم بهم قول داده بود میمونه ولی اونم رف:)
ارسلان: دیانا بس کن میفهمی بس کن(با داد)
دیانا: با بهت بهش نگاه کردم...دلم تنگ شده
ارسلان: برای چی؟
دیانا: برای بچگیم:)
ارسلان: اه لعنت بهت ک باعث میشی با هر کلمه از حرفات قلبم بیشتر درد بگیره محکم گرفتمش تو بغلم ک زد زیر گریه:)
دیانا: من هنو فرصت واسه زندگی دارم نه؟
ارسلان: اره قشنگم تو فرصت واسه زندگی داری:)
دیانا: از بغلش جدا شدم و تصمیم گرفتم زنگ بزنم به نیکا ببینمش شدیدا بهش احتیاج داشتم...
گوشی ارسلان و گرفتم و زنگ زدم
هر چقد بهش زنگ زدم جواب نداد...ارسلان
ارسلان: جانم؟
دیانا: نیکا جواب تلفنمو نمیده نگرانشم
ارسلان: بزار من زنگ بزنم به متین...گوشیمو روشن کردم ک ی پیام از طرف نیکا داشتم...
کاور از:https://wisgoon.com/majidshirian
دیانا: میدونی این روزا کی تموم میشه؟
ارسلان: کی؟
دیانا: بعد مرگم:)
ارسلان: دیانا بس کن
دیانا: حقیقته
ارسلان: دیانا خسته نشدی از اینکه هر روز به خودت انرژی منفی میدی خسته نشدی از اینکه هیج امیدی به زندگیت نداری؟
دیانا: ارسلان میدونی از چی خستم؟
ارسلان: چی؟
دیانا: از اینکه هیچکیو ندارم پشتم باشه همه میرن تو همین الان جلوم نشستی و میگی نمیرم ولی خیلی زود تو هم میری از قولای الکی همتون بیزارم
ارسلان: دیانا من هستم تا وقتی ک زندم هستم کنارت
دیانا: ارسلان میدونی من چی از این زندگی یاد گرفتم....اینو یاد گرفتم ک به هیچکی اعتماد نکنم میدونی من حتی به مادر خودمم اعتماد نداشتم میدونی چرا؟ وقتی بچه بودم ی عروسک دیدم هیچ وقت هیچ درخواستی از خانوادم نداشتم ولی اون عروسک و میخواستم به مامانم گفتم برام بخره گفت بر میگردیم دوباره و برام میخره ولی هیچ وقت دیگه اون عروسکو ندیدم...دقیقا مثل زندگی الان منه من دیگ به قولای هیچ کس گوش نمیدم مهرابم بهم قول داده بود میمونه ولی اونم رف:)
ارسلان: دیانا بس کن میفهمی بس کن(با داد)
دیانا: با بهت بهش نگاه کردم...دلم تنگ شده
ارسلان: برای چی؟
دیانا: برای بچگیم:)
ارسلان: اه لعنت بهت ک باعث میشی با هر کلمه از حرفات قلبم بیشتر درد بگیره محکم گرفتمش تو بغلم ک زد زیر گریه:)
دیانا: من هنو فرصت واسه زندگی دارم نه؟
ارسلان: اره قشنگم تو فرصت واسه زندگی داری:)
دیانا: از بغلش جدا شدم و تصمیم گرفتم زنگ بزنم به نیکا ببینمش شدیدا بهش احتیاج داشتم...
گوشی ارسلان و گرفتم و زنگ زدم
هر چقد بهش زنگ زدم جواب نداد...ارسلان
ارسلان: جانم؟
دیانا: نیکا جواب تلفنمو نمیده نگرانشم
ارسلان: بزار من زنگ بزنم به متین...گوشیمو روشن کردم ک ی پیام از طرف نیکا داشتم...
کاور از:https://wisgoon.com/majidshirian
۱۱۸.۳k
۲۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.