- ظرف ذرتمو کشید جلوش و با قاشق دهنیم شروع کرد به خوردن .
- ظرف ذرتمو کشید جلوش و با قاشق دهنیم شروع کرد به خوردن .
حواست کجاست عاشقِ منظرهی رو به خیابونِ طبقهی دومِ این کافه بودم ؛
کُل چهارراه شلوغ جلوی دانشگاهو میشد دید ، فلکهی دانشگاه با همهی آدما و ماشیناش ، با چراغای رنگ و وارنگش . . نگاهمو از خیابون گرفتم و همونطور که نگاهش میکردم گفتم :
+ میدونی .
من عاشق اینم وقتی هوا تاریك میشه راه بیافتم پای پیاده تو کوچه خیابونا .
منظرهی شهر وقتی کلی چراغ توی تاریکیش روشنه حس خوبی بهم میده ، یه حس و
حال عجیب مثل وقتایی که از شدت خوشحالی گریهم میگیره . .
دو سه سالی که اینجام ، انقدر سرم گرم
درس و دانشگاه و بیمارستان بوده که وقت نکردم بزنم به دلِ خیابون ، برام آرزو شده انگار ، حسرت شده ، داشتم فکر میکردم دو سه ساعت دیگه که هوا تاریك شه ، چه شکلی میشه قیافهی شهر .
نگاهش مهربونتر از همیشه شده بود ؛ دستاشو با دستمال کاغذی پاك کرد و با سر اشاره کرد بهم پاشو بریم .
لب ورچیدم . .
± کجا حالا نشستیم دیگه یکم دیگهم بذار نگاه کنم خیابونارو .
خودش بلند شد و دست منو هم کشید که
بلند شم پاشو پاشو با زورِ دستش از جا بلند شدم ایستادم - امشب همه رو میپیچونی ،
تا دیروقت میریم علافی تو خیابونا که تا دلت میخواد شهر و چراغای رنگ به رنگشو ببینی ، نبینم تا من هستم حسرتِ همچین چیزایی بمونه به دلت .
درسته نمیتونم آرزوهای بزرگ و محالتو برآورده کنم ، ولی این آرزوهای کوچولو کوچولو رو که میتونم .
پاشو رفیق کوچولو ماتم برد .
رفیق رفیق کوچولو . اصلاً مگه آرزویی بزرگتر از خودشم داشتم من .
باید میگفتم اتفاقاً فقط تویی که میتونی بزرگترین و محالترین آرزوی منو برآورده کنی .
اما غرورم دستشو گذاشت جلوی دهنِ
دلم که نگفتم ، به جاش گفتم :
+ پایهم بزن بریم علافی .
خندید ، خندیدم از خندهاش .
خندهی من اما بیشتر شبیه گریه بود انگار . . انگار توی همون چند لحظه از چشمم افتاده بود شبِ شهر و چراغاش ؛
انگار هزار سال دور بودم از اون آرزو و
حسرت کوچیكِ چند لحظه پیشم !
کاش میفهمید بودنش بهترین هدیهست و داشتنش بزرگترین آرزو کاش میفهمید
همهی آرزوهامو میدم که خودشو داشته باشم فقط ، که مال من باشه فقط ، کاش
میفهمید محالترین آرزوی منه ، کاش
قول میداد فقط برای من برآورده شه ،
کاش . . : )!
حواست کجاست عاشقِ منظرهی رو به خیابونِ طبقهی دومِ این کافه بودم ؛
کُل چهارراه شلوغ جلوی دانشگاهو میشد دید ، فلکهی دانشگاه با همهی آدما و ماشیناش ، با چراغای رنگ و وارنگش . . نگاهمو از خیابون گرفتم و همونطور که نگاهش میکردم گفتم :
+ میدونی .
من عاشق اینم وقتی هوا تاریك میشه راه بیافتم پای پیاده تو کوچه خیابونا .
منظرهی شهر وقتی کلی چراغ توی تاریکیش روشنه حس خوبی بهم میده ، یه حس و
حال عجیب مثل وقتایی که از شدت خوشحالی گریهم میگیره . .
دو سه سالی که اینجام ، انقدر سرم گرم
درس و دانشگاه و بیمارستان بوده که وقت نکردم بزنم به دلِ خیابون ، برام آرزو شده انگار ، حسرت شده ، داشتم فکر میکردم دو سه ساعت دیگه که هوا تاریك شه ، چه شکلی میشه قیافهی شهر .
نگاهش مهربونتر از همیشه شده بود ؛ دستاشو با دستمال کاغذی پاك کرد و با سر اشاره کرد بهم پاشو بریم .
لب ورچیدم . .
± کجا حالا نشستیم دیگه یکم دیگهم بذار نگاه کنم خیابونارو .
خودش بلند شد و دست منو هم کشید که
بلند شم پاشو پاشو با زورِ دستش از جا بلند شدم ایستادم - امشب همه رو میپیچونی ،
تا دیروقت میریم علافی تو خیابونا که تا دلت میخواد شهر و چراغای رنگ به رنگشو ببینی ، نبینم تا من هستم حسرتِ همچین چیزایی بمونه به دلت .
درسته نمیتونم آرزوهای بزرگ و محالتو برآورده کنم ، ولی این آرزوهای کوچولو کوچولو رو که میتونم .
پاشو رفیق کوچولو ماتم برد .
رفیق رفیق کوچولو . اصلاً مگه آرزویی بزرگتر از خودشم داشتم من .
باید میگفتم اتفاقاً فقط تویی که میتونی بزرگترین و محالترین آرزوی منو برآورده کنی .
اما غرورم دستشو گذاشت جلوی دهنِ
دلم که نگفتم ، به جاش گفتم :
+ پایهم بزن بریم علافی .
خندید ، خندیدم از خندهاش .
خندهی من اما بیشتر شبیه گریه بود انگار . . انگار توی همون چند لحظه از چشمم افتاده بود شبِ شهر و چراغاش ؛
انگار هزار سال دور بودم از اون آرزو و
حسرت کوچیكِ چند لحظه پیشم !
کاش میفهمید بودنش بهترین هدیهست و داشتنش بزرگترین آرزو کاش میفهمید
همهی آرزوهامو میدم که خودشو داشته باشم فقط ، که مال من باشه فقط ، کاش
میفهمید محالترین آرزوی منه ، کاش
قول میداد فقط برای من برآورده شه ،
کاش . . : )!
۱.۷k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.