٭خونـِ خُوشگِل مَن! -پارت57-
من:قبل از اینکه سوجین رو ببینم یعنی همون اول که رفتیم اونجا بشینیم
یه قسمتی از جنگل رو مه گرفته بود بعد یه انسان ترسناک دیدم ولی سوهی میگفت چیزی نمیبینه
س.ی:کار سوجین بوده
من:اره خودش اعتراف کرد
چطور سوهی چیزی نمیدید؟!
س.ی:وقتی تصمیم گرفته برای شکست ما با ارواح سروکار داشته باشه همین میشه دیگه..
اونی که تو دیدی یه روح بود نه خود سوجین!
من:هوم؟! من روح دیدم؟!
س.ی:اره
من:یوهووووووو روحححح من یه روح دیدمممممممم
الان از این زاویه که بهش نگاه میکنم روحه آنچنانم ترسناک نبودهااااا اتفاقا ژذابم بودهههههه
س.ی:یونهه آروم بااش://
بقیه روح میبینن غش میکنن تو شروع کردی قر دادن؟!:////
من:(صاف و بدون حرکت روی تخت آروم میگیرم)روح دیدن زیبااستت
همچو خوناشام دیدن!!
س.ی:{باحالتپزدادن}یعنی منو دیدی هم انقد خوشحال شدی؟!
من:بیشتر شوکه شدم که خوناشاما واقعین!!
س.ی:ولی خوشحالم شدی دیگهه
من:اون که البته
پارتی گرفته بودم تو دلم
س.ی:خوبه خوبه
من:ولی.. ممکنه برای فهمیدن گذشتم از ارواح کمک گرفته باشه؟!
س.ی:فکرنکنم ارواح بتونن به گذشته سفر کنن یا ذهن کسیو بخونن...
من:چرا هرچی جلوتر میره قضیه داره دارکتر میشه؟!•-•
س.ی:این یعنی میترسی؟!
من:(همچنان اینکه دستامو بهم میمالم){باپوزخندشیطانی}نه این یعنی یه ماجراجویی جدیدتر و پیچیدهتر در راه..
(سئویون در سکوت محض جوری داشت حرکاتمو نگاه میکرد که حس کردم الان دوتا شاخ از بالای سرش میزنه بیرون!:/)
من:{بااعتراض}چرا اینجوری نگاهم میکنی گند زده شد به حسمم
س.ی:متاسفم یکم تعجب کردم
من:اشکال نداره
*بعد یکم سکوت*
من:میگم سئویون... من متاسفانه الان حس گرسنگی داره بهم غلبه میکنه..
یه قسمتی از جنگل رو مه گرفته بود بعد یه انسان ترسناک دیدم ولی سوهی میگفت چیزی نمیبینه
س.ی:کار سوجین بوده
من:اره خودش اعتراف کرد
چطور سوهی چیزی نمیدید؟!
س.ی:وقتی تصمیم گرفته برای شکست ما با ارواح سروکار داشته باشه همین میشه دیگه..
اونی که تو دیدی یه روح بود نه خود سوجین!
من:هوم؟! من روح دیدم؟!
س.ی:اره
من:یوهووووووو روحححح من یه روح دیدمممممممم
الان از این زاویه که بهش نگاه میکنم روحه آنچنانم ترسناک نبودهااااا اتفاقا ژذابم بودهههههه
س.ی:یونهه آروم بااش://
بقیه روح میبینن غش میکنن تو شروع کردی قر دادن؟!:////
من:(صاف و بدون حرکت روی تخت آروم میگیرم)روح دیدن زیبااستت
همچو خوناشام دیدن!!
س.ی:{باحالتپزدادن}یعنی منو دیدی هم انقد خوشحال شدی؟!
من:بیشتر شوکه شدم که خوناشاما واقعین!!
س.ی:ولی خوشحالم شدی دیگهه
من:اون که البته
پارتی گرفته بودم تو دلم
س.ی:خوبه خوبه
من:ولی.. ممکنه برای فهمیدن گذشتم از ارواح کمک گرفته باشه؟!
س.ی:فکرنکنم ارواح بتونن به گذشته سفر کنن یا ذهن کسیو بخونن...
من:چرا هرچی جلوتر میره قضیه داره دارکتر میشه؟!•-•
س.ی:این یعنی میترسی؟!
من:(همچنان اینکه دستامو بهم میمالم){باپوزخندشیطانی}نه این یعنی یه ماجراجویی جدیدتر و پیچیدهتر در راه..
(سئویون در سکوت محض جوری داشت حرکاتمو نگاه میکرد که حس کردم الان دوتا شاخ از بالای سرش میزنه بیرون!:/)
من:{بااعتراض}چرا اینجوری نگاهم میکنی گند زده شد به حسمم
س.ی:متاسفم یکم تعجب کردم
من:اشکال نداره
*بعد یکم سکوت*
من:میگم سئویون... من متاسفانه الان حس گرسنگی داره بهم غلبه میکنه..
۶۴۶
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.