بعد صبحانه ابروهایش بالا رفت
بعد صبحانه ابروهایش بالا رفت
دنبال کیفش روی صندلی کناری گشت،
پاکت سیگارش را در آورد.
با چشم های مهربان تعارف کرد:سیگار؟
ماتِ اداهایش لبخند زدم: نه!
یکی گوشه ی لبش گذاشت.
گوشه دیگر لبش گفت:هروقت بعدِ صبحونه دلت سیگار خواست..."
"خواست" را کشیده گفت.
کبریت زد، نگرفت
کبریت دوم گرفت
جمله اش را کامل کرد: بدون که سیگاری شدی"
خندیدیم،خنده اش رفت پشتِ دود غلیظ اولین پک که صورتش را هم از من گرفت.
آخرین جرعه چای صبحانه که از ته لیوان سرازیر شد روی زبانم، دیدم شانزده سال است بعدِ صبحانه به اون فکر میکنم. @ouexk
دنبال کیفش روی صندلی کناری گشت،
پاکت سیگارش را در آورد.
با چشم های مهربان تعارف کرد:سیگار؟
ماتِ اداهایش لبخند زدم: نه!
یکی گوشه ی لبش گذاشت.
گوشه دیگر لبش گفت:هروقت بعدِ صبحونه دلت سیگار خواست..."
"خواست" را کشیده گفت.
کبریت زد، نگرفت
کبریت دوم گرفت
جمله اش را کامل کرد: بدون که سیگاری شدی"
خندیدیم،خنده اش رفت پشتِ دود غلیظ اولین پک که صورتش را هم از من گرفت.
آخرین جرعه چای صبحانه که از ته لیوان سرازیر شد روی زبانم، دیدم شانزده سال است بعدِ صبحانه به اون فکر میکنم. @ouexk
۲.۵k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.