٭خونـِ خُوشگِل مَن! -پارت41-
من:اوهوم درسته
(سمت صندلی میرم که بشینم اما یه لحضه به خودم میگم الان سئویون نیست که گیر بده نزدیک درختش نشم..)
من:(دستمو سمت تنه درخت میبرم و لمسش میکنم)نمیدونم چه نیرویی توی توعه و چجوری خاصی
ولی هرچی هست حس میکنم چیزی بیشتر یک درختی
با بقیه درختها فرق داری! یه فرق خیلی خیلی مهم که تو رو بشدت خاص میکنه
انگار یه انرژی که زندگی میبخشه!!
توهم مثل تمام چیزای توی این خونه اسرارآمیزی ولی بدون شک اسرار قشنگی داری
س.ی:میخوای بدونی این زار زندگیش چیه؟!
من:(شوکه میشم و سمت سئویون برمیگردم)از کی اینجایی؟!
س.ی:از زمانی که تصمیم گرفتی حالا که من نیستم از موقعیت استقاده کنی و به نارنگی نزدیک بشی!
من:نارنگی؟!:\
منظورت این درخته؟!•-•
س.ی:اره؛ وقتی یه نهال خیلی کوچولو بود این اسمو گذاشتم روش و اون زمان فکر نمیکردم اینقدر بزرگ و تنومند بشه
من:حالا رازش چیه؟!
س.ی:(سمت صندلیها میره، میشینه و با اشاره به منم میگه بشینم)زارش زندگی مامانمه!
اون یک هفته قبل از مرگش فهمید که قراره به دست پدرم کشته بشه و این درختو که یه نهال بود به من هدیه داد
من اول هیچی درمورد درخت نمیدونستم ولی یه روز میرا یعنی دخترعمهم همهچیو واسم توضیح داد
من فهمیدم مامانم بخاطر شدت علاقهای که به من داشته دونهی درختو روز تولدم کاشته و یه شب خواب میبینه که درخت زبون باز میکنه و میگه میتونه تبدیل به درخت خاص بشه که آرامشی به صاحبش بده به شرط اینکه عصارهای از وجود کسی که الان بهش آرامش میده داشته باشه
نصف شب از خواب پرید و تصمیم گرفت همون شب به درخت چیزی که میخواد رو بده
رفت سمت مکانی که دونه رو کاشته بود و دید به یه نهال تبدیل شده
کنار نهال روی زمین یه برگه دید که نوشته بود نیازه فقط چند قطره از خون اون شخص کنار درخت ریخته بشه...
(سمت صندلی میرم که بشینم اما یه لحضه به خودم میگم الان سئویون نیست که گیر بده نزدیک درختش نشم..)
من:(دستمو سمت تنه درخت میبرم و لمسش میکنم)نمیدونم چه نیرویی توی توعه و چجوری خاصی
ولی هرچی هست حس میکنم چیزی بیشتر یک درختی
با بقیه درختها فرق داری! یه فرق خیلی خیلی مهم که تو رو بشدت خاص میکنه
انگار یه انرژی که زندگی میبخشه!!
توهم مثل تمام چیزای توی این خونه اسرارآمیزی ولی بدون شک اسرار قشنگی داری
س.ی:میخوای بدونی این زار زندگیش چیه؟!
من:(شوکه میشم و سمت سئویون برمیگردم)از کی اینجایی؟!
س.ی:از زمانی که تصمیم گرفتی حالا که من نیستم از موقعیت استقاده کنی و به نارنگی نزدیک بشی!
من:نارنگی؟!:\
منظورت این درخته؟!•-•
س.ی:اره؛ وقتی یه نهال خیلی کوچولو بود این اسمو گذاشتم روش و اون زمان فکر نمیکردم اینقدر بزرگ و تنومند بشه
من:حالا رازش چیه؟!
س.ی:(سمت صندلیها میره، میشینه و با اشاره به منم میگه بشینم)زارش زندگی مامانمه!
اون یک هفته قبل از مرگش فهمید که قراره به دست پدرم کشته بشه و این درختو که یه نهال بود به من هدیه داد
من اول هیچی درمورد درخت نمیدونستم ولی یه روز میرا یعنی دخترعمهم همهچیو واسم توضیح داد
من فهمیدم مامانم بخاطر شدت علاقهای که به من داشته دونهی درختو روز تولدم کاشته و یه شب خواب میبینه که درخت زبون باز میکنه و میگه میتونه تبدیل به درخت خاص بشه که آرامشی به صاحبش بده به شرط اینکه عصارهای از وجود کسی که الان بهش آرامش میده داشته باشه
نصف شب از خواب پرید و تصمیم گرفت همون شب به درخت چیزی که میخواد رو بده
رفت سمت مکانی که دونه رو کاشته بود و دید به یه نهال تبدیل شده
کنار نهال روی زمین یه برگه دید که نوشته بود نیازه فقط چند قطره از خون اون شخص کنار درخت ریخته بشه...
۸۸۰
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.