چندپارتی ` mon spoir
part ¹
*****
< حوالی ⁵ صبح _ روزِ شنبه >
لورِن `
به یه نقطه خیره شدم ..
کمرم و شونه هام توی خم ترین حالت ممکنه ، خورشید دوباره اومده و اتاق رو روشن کرده ، مثل اینکه یه روز دیگه شروع شده حتی پرنده ها ام دارن روزشون رو شروع میکنن و خورشیدشون طلوع کرده و همه جا رو براشون روشن کرده ..
اما من ؟ هنوز توی تاریکی خودم موندم ، نمیدونم دارم با خودم چیکار میکنم نمیدونم اصلا قراره چیکار بکنم
جای اشک روی گونه ام خشک شده و وقتی که میخوام با دستها و انگشتهایی که از سرما یخ زده و میلرزه از خودم بنویسم اشکهای جدیدی توی چشمام جمع میشن و خودشون رو آماده میکنن تا از روی گونهام سر بخورن و به سمت پایین بیان ، اون بغض لعنتی بعد چندین ساعت اشک ریختن هنوزم دور گلوم مثل یه طناب دار پیچیده و انگار قصدش خفه کردنمه .
صداهای توی ذهنم .. اونا هم دارن یه ریز پشت سر هم داد میزنن ، حتی صدای بلند آهنگم هم نمیتونه کمکم کنه تا نشنومشون ..
فکر این که قراره تا چند ساعت دیگه از سر جام بلند شم و به زندگیم ادامه بدم واقعا آزارم میده .
دارم آرزو میکنم که کاش زمان متوقف بشه ، همه چیز متوقف بشه و دیگه ثانیه های بیشتری نگذره و عقربه از این جلو تر نره ، منم همین گوشه بیفتم تا زمانی که روحم جسمم رو ترک کنه .
راوی `
او در اعماقِ بیحسی و یکنواختی حل شده بود . همهچیز برایِ او بیمعنی و پوچ شده بود .
اما او در ظاهر این نبود ، در ظاهر مد ، تابستان , سرگرمی , مرکز توجه بودن ، و این قبایل او را تشکیل میدادند !
< ساعت ⁷ ِ شبِ همان روز >
راوی `
با قدمهای آروم خودشو به دوستش رسوند ، نورهای رنگارنگ ، ازدحامِ جمعیت ، حالش از جاهای شلوغ بهم میخورد ! اما اون در ظاهر عاشق این محیط بود ، دوستش کجابود ؟
÷ بعدش اوم ... واووو لورن ! فکر نمیکردم بیای !
+ مگه میشه دوستم مهمونی بگیره و من نیام ؟ * لبخندِ گرم
÷ * خنده * خوشحالم اومدی !
< ²⁰ دقیقه بعد >
دختر روی یکی از صندلی ها پشتِ میز نشسته بود ، پسری که با دو دختر مشغول لاس بود رو صندلی های اونور نشسته بود .
اون از اینجور آدما متنفر بود و علاقه ای به ارتباط با اینجور آدمی رو نداشت ! اما خب نمیتوست انکار کنه که اون پسرو نميشناسه !
لحظاتی بعد بیشتر مردم به صحنه رفتن تا باهم برقصن ، در این لحظه اون پسر نزدیک لورن نشست و قبل از اینکه لورن فرصت کنه چیزی بگه لباشو روی لبای اون قرار داد !
دختر پس از چندلحظه اونو پس زد .
+ جونگکوک ! چیکار میکنی ؟ منو تو فقط دوتا دوست ساده ایم که تهش دو سه بار همو دیدیم !
دلیل این بوسه چی ..
_ خودت فکر میکنی دلیلم از بوسیدنت چی بود لورن ؟
+شاید از من خوشت..خوشت اومده..
_ من ؟ ازتو ؟
وقتی لباتو بوسیدم فقط به مینهی فکر میکردم اما لبات مثل اون خوشطعم نبود !
****
لایک ⁴³ کامنت ³⁸
نظر ؟
*****
< حوالی ⁵ صبح _ روزِ شنبه >
لورِن `
به یه نقطه خیره شدم ..
کمرم و شونه هام توی خم ترین حالت ممکنه ، خورشید دوباره اومده و اتاق رو روشن کرده ، مثل اینکه یه روز دیگه شروع شده حتی پرنده ها ام دارن روزشون رو شروع میکنن و خورشیدشون طلوع کرده و همه جا رو براشون روشن کرده ..
اما من ؟ هنوز توی تاریکی خودم موندم ، نمیدونم دارم با خودم چیکار میکنم نمیدونم اصلا قراره چیکار بکنم
جای اشک روی گونه ام خشک شده و وقتی که میخوام با دستها و انگشتهایی که از سرما یخ زده و میلرزه از خودم بنویسم اشکهای جدیدی توی چشمام جمع میشن و خودشون رو آماده میکنن تا از روی گونهام سر بخورن و به سمت پایین بیان ، اون بغض لعنتی بعد چندین ساعت اشک ریختن هنوزم دور گلوم مثل یه طناب دار پیچیده و انگار قصدش خفه کردنمه .
صداهای توی ذهنم .. اونا هم دارن یه ریز پشت سر هم داد میزنن ، حتی صدای بلند آهنگم هم نمیتونه کمکم کنه تا نشنومشون ..
فکر این که قراره تا چند ساعت دیگه از سر جام بلند شم و به زندگیم ادامه بدم واقعا آزارم میده .
دارم آرزو میکنم که کاش زمان متوقف بشه ، همه چیز متوقف بشه و دیگه ثانیه های بیشتری نگذره و عقربه از این جلو تر نره ، منم همین گوشه بیفتم تا زمانی که روحم جسمم رو ترک کنه .
راوی `
او در اعماقِ بیحسی و یکنواختی حل شده بود . همهچیز برایِ او بیمعنی و پوچ شده بود .
اما او در ظاهر این نبود ، در ظاهر مد ، تابستان , سرگرمی , مرکز توجه بودن ، و این قبایل او را تشکیل میدادند !
< ساعت ⁷ ِ شبِ همان روز >
راوی `
با قدمهای آروم خودشو به دوستش رسوند ، نورهای رنگارنگ ، ازدحامِ جمعیت ، حالش از جاهای شلوغ بهم میخورد ! اما اون در ظاهر عاشق این محیط بود ، دوستش کجابود ؟
÷ بعدش اوم ... واووو لورن ! فکر نمیکردم بیای !
+ مگه میشه دوستم مهمونی بگیره و من نیام ؟ * لبخندِ گرم
÷ * خنده * خوشحالم اومدی !
< ²⁰ دقیقه بعد >
دختر روی یکی از صندلی ها پشتِ میز نشسته بود ، پسری که با دو دختر مشغول لاس بود رو صندلی های اونور نشسته بود .
اون از اینجور آدما متنفر بود و علاقه ای به ارتباط با اینجور آدمی رو نداشت ! اما خب نمیتوست انکار کنه که اون پسرو نميشناسه !
لحظاتی بعد بیشتر مردم به صحنه رفتن تا باهم برقصن ، در این لحظه اون پسر نزدیک لورن نشست و قبل از اینکه لورن فرصت کنه چیزی بگه لباشو روی لبای اون قرار داد !
دختر پس از چندلحظه اونو پس زد .
+ جونگکوک ! چیکار میکنی ؟ منو تو فقط دوتا دوست ساده ایم که تهش دو سه بار همو دیدیم !
دلیل این بوسه چی ..
_ خودت فکر میکنی دلیلم از بوسیدنت چی بود لورن ؟
+شاید از من خوشت..خوشت اومده..
_ من ؟ ازتو ؟
وقتی لباتو بوسیدم فقط به مینهی فکر میکردم اما لبات مثل اون خوشطعم نبود !
****
لایک ⁴³ کامنت ³⁸
نظر ؟
۶.۹k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.