کتابفروشی عجیب
#رمان_کتابفروشی_عجیب
#پارت_سوم
زاویه دید بتیسا:
که زن سالخورده و خمیده ای با صدای خفیفی گفت :《عزیزم گمشدی؟》و من با صدای لرزون مضطرب گفتم :《بله خانم، شما راه برگشت رو بلدید؟》زن باصدای آرومی گفت :《هرکسی نمیدونه ولی من میدونم و بهت کمک میکنم! دنبالم بیا!》منم به سمتی که پیرزن حرکت میکرد حرکت میکردم، پیرزن به سمت یه کوچه ی بن بست رفت و گفت :《دخترم با سرعت خیلی زیادی به سمت این دیوار بدو!》راستش رو بخواید فکر میکردم که مثل هری پاتر میتونم برم به یه دنیای دیگه و شاید بتونم سکوی ¾9 خودم رو پیدا کنم اما همه چیز طوری که میخواستم پیش نرفت و وقتی که با سرعت زیادی به سمت دیوار دویدم که با کله رفتم توی دیوار و سرم شروع به خون ریزی کرد. پیرزن مسن و خمیده پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد :《ای احمق ساده لوح!》و اون از یک پیرزن فرتوت و چروکیده تبدیل به زنی قوی، قدرتمند و زیبا شد. من محو زیبایی های فریبنده اش شدم که زن چوبدستی به رنگ قهوه ای بیرون اورد و به سمت من گرفت.
-هی! داری چیکار میکنی؟ چرا میخوای منو جادو بزنی؟ من حتی نمیدونم اینجا کجاست و تو کی هستی، من دارم دیوونه میشم.
-دقیقا مشکل همینه! مشکل اینه که تو بدون اینجا کجاست و ما کجاییم تونستی بیای اینجا چون سر سوزن توی عمق وجودت جادو داری، اونوقت موجودات اصیلی مثل ما باید توی سایه ها زندگی کنن و همیشه از ترس اینکه بیان و روحش رو ببرن از ترس بخودشون بلرزن. باید سالها قبل اون کتابخونه رو آتیش میزدم و با خاک یکسان میکردم، نباید میزاشتم یه پست فطرت دیگه وارد خاک ما بشه، الانم کاری میکنم که کسی جرعت نکنه به خاک ما تجاوز کنه و یه مجسمه خوشگل ازت میسازم، ژست بگیر! ابسزیکسو... اما هیچیز طوری که زن میخواست پیش نرفت...
ادامه دارد...
#پارت_سوم
زاویه دید بتیسا:
که زن سالخورده و خمیده ای با صدای خفیفی گفت :《عزیزم گمشدی؟》و من با صدای لرزون مضطرب گفتم :《بله خانم، شما راه برگشت رو بلدید؟》زن باصدای آرومی گفت :《هرکسی نمیدونه ولی من میدونم و بهت کمک میکنم! دنبالم بیا!》منم به سمتی که پیرزن حرکت میکرد حرکت میکردم، پیرزن به سمت یه کوچه ی بن بست رفت و گفت :《دخترم با سرعت خیلی زیادی به سمت این دیوار بدو!》راستش رو بخواید فکر میکردم که مثل هری پاتر میتونم برم به یه دنیای دیگه و شاید بتونم سکوی ¾9 خودم رو پیدا کنم اما همه چیز طوری که میخواستم پیش نرفت و وقتی که با سرعت زیادی به سمت دیوار دویدم که با کله رفتم توی دیوار و سرم شروع به خون ریزی کرد. پیرزن مسن و خمیده پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد :《ای احمق ساده لوح!》و اون از یک پیرزن فرتوت و چروکیده تبدیل به زنی قوی، قدرتمند و زیبا شد. من محو زیبایی های فریبنده اش شدم که زن چوبدستی به رنگ قهوه ای بیرون اورد و به سمت من گرفت.
-هی! داری چیکار میکنی؟ چرا میخوای منو جادو بزنی؟ من حتی نمیدونم اینجا کجاست و تو کی هستی، من دارم دیوونه میشم.
-دقیقا مشکل همینه! مشکل اینه که تو بدون اینجا کجاست و ما کجاییم تونستی بیای اینجا چون سر سوزن توی عمق وجودت جادو داری، اونوقت موجودات اصیلی مثل ما باید توی سایه ها زندگی کنن و همیشه از ترس اینکه بیان و روحش رو ببرن از ترس بخودشون بلرزن. باید سالها قبل اون کتابخونه رو آتیش میزدم و با خاک یکسان میکردم، نباید میزاشتم یه پست فطرت دیگه وارد خاک ما بشه، الانم کاری میکنم که کسی جرعت نکنه به خاک ما تجاوز کنه و یه مجسمه خوشگل ازت میسازم، ژست بگیر! ابسزیکسو... اما هیچیز طوری که زن میخواست پیش نرفت...
ادامه دارد...
۵۰۷
۱۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.