سرش را بالا آورد و نگاهی به پدر بزرگش انداخت.
سرش را بالا آورد و نگاهی به پدر بزرگش انداخت.
دستان پیر و پر مهر پدربزرگش را بیشتر در دستهای کوچک و نرم خودش فشرد.
_پدر بزرگ
پدر بزرگ چشمان خسته اش را به نوه ی دوستداشتنی و پاکش داد و لبخند محوی زد.
_جانم؟
_دلیل زندگی کردن چیه؟
پدربزرگ پیر خیره به چشمان پسر کوچک بعد مکث کوچکی جواب داد:
_منم در جستجوی معنای زندگی بودم...
از نظر من زندگی کردن با جنگیدن برای زندگی فرق داره.
انسان های فداکار معنیِ جنگیدن برای زندگی را بهتر درک میکنند.
مواظبخودتونباشید.
دستان پیر و پر مهر پدربزرگش را بیشتر در دستهای کوچک و نرم خودش فشرد.
_پدر بزرگ
پدر بزرگ چشمان خسته اش را به نوه ی دوستداشتنی و پاکش داد و لبخند محوی زد.
_جانم؟
_دلیل زندگی کردن چیه؟
پدربزرگ پیر خیره به چشمان پسر کوچک بعد مکث کوچکی جواب داد:
_منم در جستجوی معنای زندگی بودم...
از نظر من زندگی کردن با جنگیدن برای زندگی فرق داره.
انسان های فداکار معنیِ جنگیدن برای زندگی را بهتر درک میکنند.
مواظبخودتونباشید.
۳.۱k
۰۲ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.