فیک زخم پارت هشتم
وقتی از اتاق بیرون رفت....
جئون با خودش فکر کرد که شاید کیم همون کسیه که حریف پدربزرگش بوده که کاملا هم درست بود!!..
با گذشت چند ساعت کیم هنوز برنگشت پس تصمیم گرفت بگیره بخوابه....
صبح ساعت ۷ صبح در عمارت باز شد...
جئون از نگهبانای عمارت خواهش میکرد که خودش بره بیرون و یه سَریبه خونه قدیمیش بزنه...
_ بچه جان نکنه حوصله سر رفته اینهمه اصرار داری؟ گفتم که بت، بدون من پاتو بیرون از اینجا نمیزاری...
جئون از ترسش هیچی نگفت....
_ خیلی بامزه است هر وقت که میترسی مث بچه ها میخوای بزنی زیر گریه...نه؟
- پس من کی میتونم خودم برم بیرون؟
_ باید جوابتو اینطوری بگم که....
-خب؟
_ هیچوقت عزیزم....
با شنیدن این حرف که اونو بازی میده بیشتر عصبانی میشد ...
- دیروز ازم خواستی وارد مافیا بشم درسته؟
_دقیقا، فکراتو کردی؟ نکنه میخوای موافقت کنی با درخواستم؟...
- فک کنم کار خوبی به نظر برسه منم میخوام همون کاری که تو میکنی رو انجام بدم، اینجوری بهتره، شاید خودم بتونم برم بیرون...
_ واقعا دغدغه تو اینه که بری بیرون؟...
-آره....
_ خب چی از این بهتر که یه محافظ کنارته..
-تو محافظ نیستی تو یه قاتل روانی هستی(زیر لبش گفت و خیلی آروم)
_خب بیا بریم حیاط عمارت تا همه چیو توضیح بدم و آمادگی لازم رو به عنوان یه تازه وارد مافیا داشته باشی!!...
...
_ اول از اینجا شروع میکنیم... باید بی رحم باشی پسر جان، هر کسی و هر چیزی که جلوت هس رو بتونی به راحتی نابود کنی!!..
- چیزی نیس...میتونم از پسش بر بیام
با شنیدن حرفای جئون که چقدر تغییر کرده خوشحال شد...
_ خب عالیه... مثلا این خرگوش و میبینی؟
-آره..
_قیافه معصومش نگاه کن، بامزه نیست؟
-خیلی قشنگه....
بدو بدو سراغ خرگوش رفت و باهاش بازی می کرد...
_ هوی پسر جان، این چه کاریه میخوام اونو بکشی...
- من؟ اینو بکککشم...؟ امکان نداره
از یقه جئون گرفت، اگه میخوای یکی از همینایی که اینجا وایستادن باشی مجبوری کارایی که میگم رو انجام بدی، وگرنه...
- وگرنه خب؟
_ فک کنم ادامشو خودت خوب میدونی
یه اسلحه به جئون داد...
_ بگیرش، با چیزی که دستته از عهده هر کاری میتونی بر بیای، تجربه چند ساله منه...
وقتی اسلحه رو گرفت ، دستاش میلرزید...
_چیزی شده واست؟ چیزی نیس فقط یه خرگوشه....
صداش گرفته بود نمیتونست حرف بزنه...
_ببین اول هدف رو میگیری.... بعد درست ساچمه رو میکشی(انگار داره آب بازی میکنه)
-خب؟
_ محکم بکش و شلیک کن...
جئون از شدت ترس اونو ول کرد و زد زیر گریه
_ هوی احمق حواست کجاست؟ کشتن یدونه خرگوش اینقد کار سختیه یعنی؟
-آره(با صدای لرزان)
_هممم.... فک نکنم از پسش بر بیای
-نه میتونی یه فرصت دیگه بهم بدی....
_هر چقدر که بخوای بهت فرصت میدم، لطفا احساساتت رو کنترل کن، اینکاری که به عهده گرفتی چندان ساده نیست
جئون با خودش فکر کرد که شاید کیم همون کسیه که حریف پدربزرگش بوده که کاملا هم درست بود!!..
با گذشت چند ساعت کیم هنوز برنگشت پس تصمیم گرفت بگیره بخوابه....
صبح ساعت ۷ صبح در عمارت باز شد...
جئون از نگهبانای عمارت خواهش میکرد که خودش بره بیرون و یه سَریبه خونه قدیمیش بزنه...
_ بچه جان نکنه حوصله سر رفته اینهمه اصرار داری؟ گفتم که بت، بدون من پاتو بیرون از اینجا نمیزاری...
جئون از ترسش هیچی نگفت....
_ خیلی بامزه است هر وقت که میترسی مث بچه ها میخوای بزنی زیر گریه...نه؟
- پس من کی میتونم خودم برم بیرون؟
_ باید جوابتو اینطوری بگم که....
-خب؟
_ هیچوقت عزیزم....
با شنیدن این حرف که اونو بازی میده بیشتر عصبانی میشد ...
- دیروز ازم خواستی وارد مافیا بشم درسته؟
_دقیقا، فکراتو کردی؟ نکنه میخوای موافقت کنی با درخواستم؟...
- فک کنم کار خوبی به نظر برسه منم میخوام همون کاری که تو میکنی رو انجام بدم، اینجوری بهتره، شاید خودم بتونم برم بیرون...
_ واقعا دغدغه تو اینه که بری بیرون؟...
-آره....
_ خب چی از این بهتر که یه محافظ کنارته..
-تو محافظ نیستی تو یه قاتل روانی هستی(زیر لبش گفت و خیلی آروم)
_خب بیا بریم حیاط عمارت تا همه چیو توضیح بدم و آمادگی لازم رو به عنوان یه تازه وارد مافیا داشته باشی!!...
...
_ اول از اینجا شروع میکنیم... باید بی رحم باشی پسر جان، هر کسی و هر چیزی که جلوت هس رو بتونی به راحتی نابود کنی!!..
- چیزی نیس...میتونم از پسش بر بیام
با شنیدن حرفای جئون که چقدر تغییر کرده خوشحال شد...
_ خب عالیه... مثلا این خرگوش و میبینی؟
-آره..
_قیافه معصومش نگاه کن، بامزه نیست؟
-خیلی قشنگه....
بدو بدو سراغ خرگوش رفت و باهاش بازی می کرد...
_ هوی پسر جان، این چه کاریه میخوام اونو بکشی...
- من؟ اینو بکککشم...؟ امکان نداره
از یقه جئون گرفت، اگه میخوای یکی از همینایی که اینجا وایستادن باشی مجبوری کارایی که میگم رو انجام بدی، وگرنه...
- وگرنه خب؟
_ فک کنم ادامشو خودت خوب میدونی
یه اسلحه به جئون داد...
_ بگیرش، با چیزی که دستته از عهده هر کاری میتونی بر بیای، تجربه چند ساله منه...
وقتی اسلحه رو گرفت ، دستاش میلرزید...
_چیزی شده واست؟ چیزی نیس فقط یه خرگوشه....
صداش گرفته بود نمیتونست حرف بزنه...
_ببین اول هدف رو میگیری.... بعد درست ساچمه رو میکشی(انگار داره آب بازی میکنه)
-خب؟
_ محکم بکش و شلیک کن...
جئون از شدت ترس اونو ول کرد و زد زیر گریه
_ هوی احمق حواست کجاست؟ کشتن یدونه خرگوش اینقد کار سختیه یعنی؟
-آره(با صدای لرزان)
_هممم.... فک نکنم از پسش بر بیای
-نه میتونی یه فرصت دیگه بهم بدی....
_هر چقدر که بخوای بهت فرصت میدم، لطفا احساساتت رو کنترل کن، اینکاری که به عهده گرفتی چندان ساده نیست
۳.۱k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.