نام های بزرگ،آدم های بزرگ با کتابخانه های بزرگ ممکن است م
نام های بزرگ،آدم های بزرگ با کتابخانه های بزرگ ممکن است ما که هیچ کدام از این ها نیستیم را بفریبد که لابد این ها در همه امور بهتر از ما فکر و عمل می کنند.این موضوع موجب می شود که ما مقلد دیگران بشویم و در اموری که تقلیدبردار نیست گوش به فرمان "تَکرار" باشیم؛از موضوع انتخابات گرفته تا مذهب و....
در مثنوی مولانا و در دفتر دوم داستانی نقل می شود که به درستی راوی این موضوع است.
عربی در بیابان با شترش می گذشت.بار شتر گندم بود.عرب برای این که توازن بار حفظ بشود در یک جوال،گندم گذاشته بود و در دیگری ریگ بیابان.
انسان دانش آموخته ای در بیابان به این عرب برمی خورد و از او می پرسد که بار شتر چه داری؟
مرد پاسخ می دهد:
گفت اندر یک جوالم گندم است
در دگر ریگی نه قوت مردم است
مرد اهل دانش میگوید:چرا همان گندم را نصف نمی کنی و نصف را در یک جوال و نیم دیگر را در جوال دیگر قرار نمی دهی؟
مرد عرب از این سخن کارگشا و حکیمانه متعجب و خشنود شد:
این چنین فکر دقیق و رای خوب
تو چنین عریان پیاده در لُغُوب
مرد عرب گفت:تو با چنین فکر دقیق و رای خوب چگونه است که این گونه عریان در بیابان در پی معاش هستی؟
عرب از روی ترحم مرد خوش فکر را سوار شتر کرد تا با پای پیاده راه نرود و بعد از او سوال کرد که با این همه دانشی که داری لابد وزیر و حکیمی هستی:
این چنین عقل و کفایت که توراست
تو وزیری یا شهی بر گوی راست
گفت این هر دو نی ام از عامه ام
بنگر اندر حال و اندر جامه ام
پا برهنه تن برهنه می دوم
هر که نانی می دهد آن جا روم
مرد پاسخ میدهد که از زندگی هیچ ندارم و نه کاری دارم و نه باری:
مر مرا زین حکمت و فضل و هنر
نیست حاصل جز خیال و درد سر
مرد عرب برآشفته می شود و بار شتر را به شکل سابق برمی گرداند که نیمش گندم بود و نیم دیگر سنگ و خطاب به آن مرد اهل حکمت گفت آدم احمق باشد بهتر است تا دانشی بیاندوزد که نه به کارش بیاید و نه زندگیش را تغییر دهد.
احمقی ام پس مبارک احمقیست
که دلم با برگ و جانم متقیست
البته مولانا این داستان را به منظور دیگری بیان داشته که مورد نظر من نیست.
دوستی چند روز پیش در مورد انقلابیان چپ و کتابخانههایشان و شعرپژوهی و فلسفه دانیشان حرف می زد و من یاد این حکایت افتادم.
کتاب و کتابخانه و دانش و بینشی که موجب شود آدم پشت متحجرترین نیروها و کم سوادترین و کم شعورترین انسان ها بیفتد چه به درد می خورد.
به قول مولانا:
فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
#کتاب #کتابخوانی #کتابخانه #مطالعه
در مثنوی مولانا و در دفتر دوم داستانی نقل می شود که به درستی راوی این موضوع است.
عربی در بیابان با شترش می گذشت.بار شتر گندم بود.عرب برای این که توازن بار حفظ بشود در یک جوال،گندم گذاشته بود و در دیگری ریگ بیابان.
انسان دانش آموخته ای در بیابان به این عرب برمی خورد و از او می پرسد که بار شتر چه داری؟
مرد پاسخ می دهد:
گفت اندر یک جوالم گندم است
در دگر ریگی نه قوت مردم است
مرد اهل دانش میگوید:چرا همان گندم را نصف نمی کنی و نصف را در یک جوال و نیم دیگر را در جوال دیگر قرار نمی دهی؟
مرد عرب از این سخن کارگشا و حکیمانه متعجب و خشنود شد:
این چنین فکر دقیق و رای خوب
تو چنین عریان پیاده در لُغُوب
مرد عرب گفت:تو با چنین فکر دقیق و رای خوب چگونه است که این گونه عریان در بیابان در پی معاش هستی؟
عرب از روی ترحم مرد خوش فکر را سوار شتر کرد تا با پای پیاده راه نرود و بعد از او سوال کرد که با این همه دانشی که داری لابد وزیر و حکیمی هستی:
این چنین عقل و کفایت که توراست
تو وزیری یا شهی بر گوی راست
گفت این هر دو نی ام از عامه ام
بنگر اندر حال و اندر جامه ام
پا برهنه تن برهنه می دوم
هر که نانی می دهد آن جا روم
مرد پاسخ میدهد که از زندگی هیچ ندارم و نه کاری دارم و نه باری:
مر مرا زین حکمت و فضل و هنر
نیست حاصل جز خیال و درد سر
مرد عرب برآشفته می شود و بار شتر را به شکل سابق برمی گرداند که نیمش گندم بود و نیم دیگر سنگ و خطاب به آن مرد اهل حکمت گفت آدم احمق باشد بهتر است تا دانشی بیاندوزد که نه به کارش بیاید و نه زندگیش را تغییر دهد.
احمقی ام پس مبارک احمقیست
که دلم با برگ و جانم متقیست
البته مولانا این داستان را به منظور دیگری بیان داشته که مورد نظر من نیست.
دوستی چند روز پیش در مورد انقلابیان چپ و کتابخانههایشان و شعرپژوهی و فلسفه دانیشان حرف می زد و من یاد این حکایت افتادم.
کتاب و کتابخانه و دانش و بینشی که موجب شود آدم پشت متحجرترین نیروها و کم سوادترین و کم شعورترین انسان ها بیفتد چه به درد می خورد.
به قول مولانا:
فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
#کتاب #کتابخوانی #کتابخانه #مطالعه
۹.۱k
۲۳ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.