"•عشق خونی•" "•پارت5•" "•بخش دوم•"
اتاق رو ترک کردم و از پله ها رفتم پایین که دیدم تهیونگ و سایا روی کاناپه نشستن. با دیدنم بلند شدن و ایستادن. به سمت شون رفتم ـــ کی لباس منو عوض کرده؟ سایا مظلومانه اومد جلو و سرش رو انداخت پایین ـــ م..من! ببخشید اگه ناراحت ش... قبل اینکه جملش تموم بشه محکم بغلش کردم که چشمای سایا و تهیونگ از حدقه زد بیرون. با لبخند پهنی گفتم ـــ ممنونم که نجاتم دادی. عقب رفتم و گفتم ـــ این لطفت رو فراموش نمی کنم و بعدا جبران میکنم. چشمکی بهش زدم که چشماش گشاد تر شد. پوکر برگشتم سمت تهیونگ ـــ و تو... اخمی کردم و مقابلش ایستادم، چن تا مشت به سینه محکمش زدم ــ پسره ی منگل، دلم می خواد با دستای خودم خفت کنم بیشعور...سکتم دادی عوضی -_-<br>
دست از مشت زدن برداشتم و دست به سینه نگاش کردم، چهرش خیلی کیوت بود و انگار از تعجب داشت شاخ و دم در میاورد. به سختی جلوی خندم رو گرفتم ـــ هی، اینجوری بهم زل نزن. سر میز شام، تهیونگ مقابلم نشسته بود و با حالت مشکوکی زل زده بود به من. اخم ریزی کردم و حرصی نگاهش کردم ـــ تهیونگا انقدر به من زل نزن، غذا از گلوم پایین نمیره. لبامو غنچه کردم و ادامه دادم ـــ غذات رو بخور لطفا. سری تکون داد و مشغول شد ولی هی زیر چشمی نگام میکرد و زمزمه هایی میکرد که نمی شنیدم. بعد از صرف شام رفتم بیرون تا یک هوایی بخورم. به اسمون پر ستاره خیره شدم و ناخوداگاه لبخندی زدم. ــــ توی این پنج سال اولین باره میبینم صادقانه لبخند میزنی. امروز فهمیدم این صدای کلفت فقط متعلق به تهیونگه پس برنگشتم و حرفی هم نزدم. اومد کنارم ایستاد و چرخید و نگام کرد ـــ پنج ساله میشناسمت از وقتی که به عنوان نامزد جیمین انتخاب شدی! ولی امروز برای اولین بار حس کردم نمی شناسمت، حس کردم خودت نیستی. لبخند محوی زدم ـــ همه...تغییر میکنن، درسته تهیونگا؟ ــــ پس می خوای بگی تغییر کردی...من این اریکای جدید رو دوست دارم ^^<br>
لبخند ساختگی زدم ـــ من دیگه برم بخوابم، شب بخیر. سری تکون داد و منم سریع برگشتم داخل عمارت. وارد اتاقم که شدم هوفی کردم و خودمو پرت کردم روی تخت. دختره ی خنگ، قراره همه این خوناشاما رو بکشی پس نباید باهاشون گرم بگیری. ضربه ای به سرم زدم، آههه من حتما یک دیوونم. لعنتی اطلاعاتمم اشتباه بود، اینا پنج ساله نامزدن و من نفهمیدم و فکر کردم تازه می خوان اشنا بشن،،، خوب شد سر این گند نزدم. انقدر به ادامه نقشم فکر کردم که خوابم برد.<br>
لایک یادتون نره عشقا بوس بوس
دست از مشت زدن برداشتم و دست به سینه نگاش کردم، چهرش خیلی کیوت بود و انگار از تعجب داشت شاخ و دم در میاورد. به سختی جلوی خندم رو گرفتم ـــ هی، اینجوری بهم زل نزن. سر میز شام، تهیونگ مقابلم نشسته بود و با حالت مشکوکی زل زده بود به من. اخم ریزی کردم و حرصی نگاهش کردم ـــ تهیونگا انقدر به من زل نزن، غذا از گلوم پایین نمیره. لبامو غنچه کردم و ادامه دادم ـــ غذات رو بخور لطفا. سری تکون داد و مشغول شد ولی هی زیر چشمی نگام میکرد و زمزمه هایی میکرد که نمی شنیدم. بعد از صرف شام رفتم بیرون تا یک هوایی بخورم. به اسمون پر ستاره خیره شدم و ناخوداگاه لبخندی زدم. ــــ توی این پنج سال اولین باره میبینم صادقانه لبخند میزنی. امروز فهمیدم این صدای کلفت فقط متعلق به تهیونگه پس برنگشتم و حرفی هم نزدم. اومد کنارم ایستاد و چرخید و نگام کرد ـــ پنج ساله میشناسمت از وقتی که به عنوان نامزد جیمین انتخاب شدی! ولی امروز برای اولین بار حس کردم نمی شناسمت، حس کردم خودت نیستی. لبخند محوی زدم ـــ همه...تغییر میکنن، درسته تهیونگا؟ ــــ پس می خوای بگی تغییر کردی...من این اریکای جدید رو دوست دارم ^^<br>
لبخند ساختگی زدم ـــ من دیگه برم بخوابم، شب بخیر. سری تکون داد و منم سریع برگشتم داخل عمارت. وارد اتاقم که شدم هوفی کردم و خودمو پرت کردم روی تخت. دختره ی خنگ، قراره همه این خوناشاما رو بکشی پس نباید باهاشون گرم بگیری. ضربه ای به سرم زدم، آههه من حتما یک دیوونم. لعنتی اطلاعاتمم اشتباه بود، اینا پنج ساله نامزدن و من نفهمیدم و فکر کردم تازه می خوان اشنا بشن،،، خوب شد سر این گند نزدم. انقدر به ادامه نقشم فکر کردم که خوابم برد.<br>
لایک یادتون نره عشقا بوس بوس
۵۹.۹k
۰۸ اسفند ۱۴۰۱