پارت ششم
خب فکر کنم وقتشه بخوابم....
بذار قبلش یه چیزی توی دفترچم بنویسم...
« شلام به نوت های زیبام....
بالاخره...بهش گفتم....صد درصد رفتارش عوض میشه.......»
اتفاقات دیگه امروز رو نوشتم و بستم و گذاشتمش توی کوله پشتیم
رفتم توی حال و روی زمین به مبل تکیه دادم و زانو هامو بغل کردم...
رفتارش عوض میشه...مثل ....اون تایم که سویون بهش گفت....
نه نه خواهش میکنم....
واقعا گند زدم...اصلا چرا باید اینکارو میکردم....
اگه دوستیشو باهام تموم کنه میزنم زیر قولم..نمیتونم نبودش رو تحمل کنم...
وای اینقدر فکر کردم که کل پوست دستم و لبم کندم.....
بخواب دیگه جیمین....
ساعت ۱۲ با صدای داد و بیداد مینجی بیدار شدم...
-- جیمینییییییی
با صدای خواب آلود و خسته گفتم: چی شده نینی؟
-- گوشیت از صبح پاره شد اینقدر زنگ خورد.
- وات؟
سریع بلند شدم و گوشیمو گرفتم دستم.
۵ میس کال از یونگی...
یا خدا....
- مینجی یه لیوان آب برام بیار..
-- اومدم.
آب رو خوردم...دیدم وضعیت صدام بهتره...رفتم توی گوشیم و روی شمارش کلیک کردم....
بعد از دوتا بوق جواب داد...
- الو
+ جیمین...سلام... چطوری ؟
- ممنون هیونگ...امممم خوبم؟ تو چی ؟
+ اره خوبم....جیمین...میشه ازت یه چیزی بخوام؟
- جونم هیونگ؟
+ از کی؟
- چهار سال پیش...
+ اوه..... پس چرا نگفتی ؟
- اگه بگم فقط نمیخواستم دوستیمون خراب بشه چی؟
+ اوه....میگم میشه همو ببینیم ؟
- من به هوسوک زنگ بزنم تا ده دقیقه دیگه بهت میگم.
+ باشه...فعلا...
گوشیمو قطع کردم و سریع شماره هوسوک رو گرفتم.
@ سلام هیونگگگ
- سلام عزیزدلم.... میگم که...مامان اینا....اومدن خونه؟
+ از اونجا رفتن سرکار پی تا ساعت پنج مامان نیست بابا هم هشت میاد
- ایول. ببین من میخوام برم یونگی هیونگ رو ببینم زود میام فقط حواستو جمع کن.
+ خیلی خوبه مدارس امروز تعطیلن
- ببخشید که فردا کریسمسه.
+ اره هیونگ...باشه مراقب خودت باش.
- توهم میبینمت
+ میبینمت.
قطع کردم و همون لحظه به یونگی زنگ زدم.
+ اوه چه زود
- خب ساعت یک اوکی ای؟
+ اره خوبه.پس میبینمت؟
- میبینمت هیونگ.
قطع کردم....
الان ساعت ۱۲:۱۵ بود ....
مینجی اومد کنارم..
-- اوپا....چی شده خوبی؟
- یادته گفتم من یکی رو دوست دارم؟
-- اره...
- خب اون بهترین دوستم بود....و متاسفانه دیشب فهمید....
-- چندساله دوستید ؟
- هفت ساله و من چهار سال بود که میدونستم دوسش دارم....
-- این بده...الان چی میشه؟
- نمیدونم.....اونی که زنگ زده بود به گوشیم خودش بود...گفت امروز همو ببینیم
-- مراقب خودت باش...
لبخندی زدم بهش...اون دختر زیادی مهربونه...
بذار قبلش یه چیزی توی دفترچم بنویسم...
« شلام به نوت های زیبام....
بالاخره...بهش گفتم....صد درصد رفتارش عوض میشه.......»
اتفاقات دیگه امروز رو نوشتم و بستم و گذاشتمش توی کوله پشتیم
رفتم توی حال و روی زمین به مبل تکیه دادم و زانو هامو بغل کردم...
رفتارش عوض میشه...مثل ....اون تایم که سویون بهش گفت....
نه نه خواهش میکنم....
واقعا گند زدم...اصلا چرا باید اینکارو میکردم....
اگه دوستیشو باهام تموم کنه میزنم زیر قولم..نمیتونم نبودش رو تحمل کنم...
وای اینقدر فکر کردم که کل پوست دستم و لبم کندم.....
بخواب دیگه جیمین....
ساعت ۱۲ با صدای داد و بیداد مینجی بیدار شدم...
-- جیمینییییییی
با صدای خواب آلود و خسته گفتم: چی شده نینی؟
-- گوشیت از صبح پاره شد اینقدر زنگ خورد.
- وات؟
سریع بلند شدم و گوشیمو گرفتم دستم.
۵ میس کال از یونگی...
یا خدا....
- مینجی یه لیوان آب برام بیار..
-- اومدم.
آب رو خوردم...دیدم وضعیت صدام بهتره...رفتم توی گوشیم و روی شمارش کلیک کردم....
بعد از دوتا بوق جواب داد...
- الو
+ جیمین...سلام... چطوری ؟
- ممنون هیونگ...امممم خوبم؟ تو چی ؟
+ اره خوبم....جیمین...میشه ازت یه چیزی بخوام؟
- جونم هیونگ؟
+ از کی؟
- چهار سال پیش...
+ اوه..... پس چرا نگفتی ؟
- اگه بگم فقط نمیخواستم دوستیمون خراب بشه چی؟
+ اوه....میگم میشه همو ببینیم ؟
- من به هوسوک زنگ بزنم تا ده دقیقه دیگه بهت میگم.
+ باشه...فعلا...
گوشیمو قطع کردم و سریع شماره هوسوک رو گرفتم.
@ سلام هیونگگگ
- سلام عزیزدلم.... میگم که...مامان اینا....اومدن خونه؟
+ از اونجا رفتن سرکار پی تا ساعت پنج مامان نیست بابا هم هشت میاد
- ایول. ببین من میخوام برم یونگی هیونگ رو ببینم زود میام فقط حواستو جمع کن.
+ خیلی خوبه مدارس امروز تعطیلن
- ببخشید که فردا کریسمسه.
+ اره هیونگ...باشه مراقب خودت باش.
- توهم میبینمت
+ میبینمت.
قطع کردم و همون لحظه به یونگی زنگ زدم.
+ اوه چه زود
- خب ساعت یک اوکی ای؟
+ اره خوبه.پس میبینمت؟
- میبینمت هیونگ.
قطع کردم....
الان ساعت ۱۲:۱۵ بود ....
مینجی اومد کنارم..
-- اوپا....چی شده خوبی؟
- یادته گفتم من یکی رو دوست دارم؟
-- اره...
- خب اون بهترین دوستم بود....و متاسفانه دیشب فهمید....
-- چندساله دوستید ؟
- هفت ساله و من چهار سال بود که میدونستم دوسش دارم....
-- این بده...الان چی میشه؟
- نمیدونم.....اونی که زنگ زده بود به گوشیم خودش بود...گفت امروز همو ببینیم
-- مراقب خودت باش...
لبخندی زدم بهش...اون دختر زیادی مهربونه...
۱.۹k
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.