دیگر نمیتوانم صبر کنم...
دیگر نمیتوانم صبر کنم...
همه از من متنفرن نمیدونم.. نمیدونم چرا؟...
هر وقت که سکوت میکنم... شروع به سرو صدا کردن می کنن...
دستانم را بروی گوش هایم میذارم... کمی بعد بر میدارم میفهمم که..که.. که کسی روبه روم ایستاده...... چیزی نمیشنوم... چیزی حس نمیکنم.. اما.. برایم عجیب است که چرا... زمین پر خون است؟.....
.......
همه از من متنفرن نمیدونم.. نمیدونم چرا؟...
هر وقت که سکوت میکنم... شروع به سرو صدا کردن می کنن...
دستانم را بروی گوش هایم میذارم... کمی بعد بر میدارم میفهمم که..که.. که کسی روبه روم ایستاده...... چیزی نمیشنوم... چیزی حس نمیکنم.. اما.. برایم عجیب است که چرا... زمین پر خون است؟.....
.......
۶۸۳
۰۱ آبان ۱۴۰۳