رمان ماه دریاچه خونین
پارت ۱۰
و به خدمت کار گفت آلاچیق و آماده کنن و خودش به سمت اتاق الیزابت رفت و تق آرومی به در زد و صدایی آروم گفت بیا تو یه دختر کوچولو رو تخت نشست بود و زانو هاشو بغل کرده بود کوروی سر دخترک و آروم ناز کرد و سرشو بالا گرفت
کو:میدونم خیلی سخته ولی بدون همیشه کنارت هستن
الیزابت لبخنده بزرگ تحویلت کوروی میده
ال:میدونم اتاق خیلی خوبی ولی میشه وسایل
کو:نقاشی میدونم گقتم برات بزارن حالا بیا پایین عصرونه بخور بعد باید بریم آژانس
ال:نمی یام میومنم اینجا خیلی خوشگله باید تک تک جاهاش ی اینجا رو بکشم
کو:باشه حالا بیا بریم
رفتن و بعد از چنددقیقه به یه آلاچیق خیلی بزرگ از که دورتادرو گل رز سیاه و آبی پوشیده بوده خیلی قشنگ بود
و اونا بعد از ۲۰مین عصرونه رو تموم کردن و کوروی رفت آژانس و الیزابت موند
.
.
کو:سلام
چو:سلام حالت خوبه
کو:آره خوبم
دازای اومد و دست کوروی
دا:موچی کوچولو خوبی
چویا هنگ کرده و در اصل کل آژانس
کونیک:با یه خانوم اینجوری حرف نزن دازایییی
کو:عیبی نداره آره حالم
دا:اخیشش
و سر کوروی ناز کرد و کوروی سرخ شده بود
چو:دازای مرتیکه الدنگ این چه کاری
دا:دوست دارم به موچیم اینجوری کنم
چو:فقط یکبار دیگه تکرار کن
دا:باشه بابا آقای ترسناک کلوچه خانوم از این به بعد میزت کنار منه
چو:دازایییی
کو:باشه چقد خوب
و لبخند کوچیکی زد
تانی:مردم خواهر دارن منم دارم چقد خوبه
نائو:چیزی گفتی
تانی:نه بابا
آتس:شما دوتا واقعا بهم میان
اکو:به نظرم فقط دازای سان خوبه
آتسوشی تو دلش:ولی بازم یه حس عجیبی به این دختر دارم خیلی ازش میترسم
کیو:چیزی شده
اتس:نه خوبم
کونیک:برگردین سرکارتون(داد های معروفش)
کوروی حوصلش سر رفته بود پس یه کاری به ذهنش زد پشت سرش یه عکس بود پس صندلیشو برگرد سمت عکس و موشک هایی درست کرد و هی میزد به عکس و کاملا رو صندلی ولو شده بود و بی حوصله میگفت
کو:یوووو
دازای برگشت و لبخند گرمی زد
دا:تمومشون کردی
کو:آرهه دازای میگم خیلی حوصلم سر رفته
دازای صندلی کوروی کشوند سمت خودش جوری که ۲۰ سانت فاصله داشته باشن و سرشو چسبوند به سر کوروی
دا:چی کار کنم حوصله ات سر نره
کوروی سرخ شده بود و دازای لبخنده گرمی تحولیش داد و بیشتر سرخ شد
دا:ازم خجالت میکشی نه
کو:نه یعنی اره خب(دستپاچه)
دازای انگاری که قند تو دلش آب بشه میخواست حرف بزنه که
چو:دازایییییی مگه بهت نگفته بودم
اونا سرشون چرخوندن سمت چویا
کو:عیبی نداره توهم اینجوری میکنی
ساعت کاری تموم شده بود
(ساعت ۸:۳۰)
تقربیا همه رفته بودن فقط دازای و کوروی مونده بودند
کوروی داشت وسیله هاشو جمع میکرد که دستی دور کمرش و حلقه شد اولش یکم لرزید ولی دازای و دید
دا:میشه باهام یه جا بیای
کو:باشه شکلاتم
دا:صبر کن الان
و....
و به خدمت کار گفت آلاچیق و آماده کنن و خودش به سمت اتاق الیزابت رفت و تق آرومی به در زد و صدایی آروم گفت بیا تو یه دختر کوچولو رو تخت نشست بود و زانو هاشو بغل کرده بود کوروی سر دخترک و آروم ناز کرد و سرشو بالا گرفت
کو:میدونم خیلی سخته ولی بدون همیشه کنارت هستن
الیزابت لبخنده بزرگ تحویلت کوروی میده
ال:میدونم اتاق خیلی خوبی ولی میشه وسایل
کو:نقاشی میدونم گقتم برات بزارن حالا بیا پایین عصرونه بخور بعد باید بریم آژانس
ال:نمی یام میومنم اینجا خیلی خوشگله باید تک تک جاهاش ی اینجا رو بکشم
کو:باشه حالا بیا بریم
رفتن و بعد از چنددقیقه به یه آلاچیق خیلی بزرگ از که دورتادرو گل رز سیاه و آبی پوشیده بوده خیلی قشنگ بود
و اونا بعد از ۲۰مین عصرونه رو تموم کردن و کوروی رفت آژانس و الیزابت موند
.
.
کو:سلام
چو:سلام حالت خوبه
کو:آره خوبم
دازای اومد و دست کوروی
دا:موچی کوچولو خوبی
چویا هنگ کرده و در اصل کل آژانس
کونیک:با یه خانوم اینجوری حرف نزن دازایییی
کو:عیبی نداره آره حالم
دا:اخیشش
و سر کوروی ناز کرد و کوروی سرخ شده بود
چو:دازای مرتیکه الدنگ این چه کاری
دا:دوست دارم به موچیم اینجوری کنم
چو:فقط یکبار دیگه تکرار کن
دا:باشه بابا آقای ترسناک کلوچه خانوم از این به بعد میزت کنار منه
چو:دازایییی
کو:باشه چقد خوب
و لبخند کوچیکی زد
تانی:مردم خواهر دارن منم دارم چقد خوبه
نائو:چیزی گفتی
تانی:نه بابا
آتس:شما دوتا واقعا بهم میان
اکو:به نظرم فقط دازای سان خوبه
آتسوشی تو دلش:ولی بازم یه حس عجیبی به این دختر دارم خیلی ازش میترسم
کیو:چیزی شده
اتس:نه خوبم
کونیک:برگردین سرکارتون(داد های معروفش)
کوروی حوصلش سر رفته بود پس یه کاری به ذهنش زد پشت سرش یه عکس بود پس صندلیشو برگرد سمت عکس و موشک هایی درست کرد و هی میزد به عکس و کاملا رو صندلی ولو شده بود و بی حوصله میگفت
کو:یوووو
دازای برگشت و لبخند گرمی زد
دا:تمومشون کردی
کو:آرهه دازای میگم خیلی حوصلم سر رفته
دازای صندلی کوروی کشوند سمت خودش جوری که ۲۰ سانت فاصله داشته باشن و سرشو چسبوند به سر کوروی
دا:چی کار کنم حوصله ات سر نره
کوروی سرخ شده بود و دازای لبخنده گرمی تحولیش داد و بیشتر سرخ شد
دا:ازم خجالت میکشی نه
کو:نه یعنی اره خب(دستپاچه)
دازای انگاری که قند تو دلش آب بشه میخواست حرف بزنه که
چو:دازایییییی مگه بهت نگفته بودم
اونا سرشون چرخوندن سمت چویا
کو:عیبی نداره توهم اینجوری میکنی
ساعت کاری تموم شده بود
(ساعت ۸:۳۰)
تقربیا همه رفته بودن فقط دازای و کوروی مونده بودند
کوروی داشت وسیله هاشو جمع میکرد که دستی دور کمرش و حلقه شد اولش یکم لرزید ولی دازای و دید
دا:میشه باهام یه جا بیای
کو:باشه شکلاتم
دا:صبر کن الان
و....
۲.۹k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.