افسون شده p3
نارسیسا : اگه میخوای باشه اورانوس : از روی صندلی بلند شدم و به اتاقش نزدیک شدم با تردید در رو باز کردم و وارد اتاق شدم روی تخت نشسته بود و به پنجره چشم دوخته بود بهش نزدیک شدم و روی صندلی کنارش نشستم دراکو : چرا اینجایی؟ اورانوس : نمیدونم شاید...منتظر بودم حالت خوب بشه و دوباره لبخندت رو ببینم دراکو : می بینی که...حتی خودمم نمیشناسم تنها چیزی که تو ذهنمه یه صحنه ی تصادفه! اورانوس : همه چیز به خاطر اون تصادفه اگه..اگه اون روز به آلمان نمیرفتی...شاید این اتفاق نمی افتاد دراکو : اتفاقی که بخواد بیوفته، میوفته اورانوس : منو یادت نیست؟ دراکو : تو چشماش خیره شدم متاسفم...نه! بهتره از اینجا بری! اورانوس : کجا؟ برم و تنهات بزارم؟ دراکو : من نمیشناسمت برو! من..نمیدونم گذشته چه اتفاق هایی افتاده و من چی به تو گفتم اما میدونم همه چی تموم شده! برو و به گذشته نگاه نکن! اورانوس : نگاهم رو از چشماش گرفتم و پوزخند تلخی زدم از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت در یک لحظه وایستادم اشکی از گوشه چشمم سرخورد در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم نارسیسا خانم متعجب بهم چشم دوخته بود چیزی نگفتم و با قدم های آروم از سه تا پله ی دم در پایین رفتم و از بیمارستان دور شدم باد موهای سیاه رنگم رو به پرواز در اورده بود دراکو : از پشت پنجره بهش خیره شدم ازم دور میشد چرا انقدر واسم آشناست؟!
۳.۱k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.