با من بمان ناکاهارا
《پارت سه》
《علامت دکتر مث همیشه &》
& آقای اوسامو؟
- بله؟؟
& ما تموم تلاشمون رو کردیم و....
دازای یقه ی دکتر و گرفت و داد زد یعنی چی؟؟ چی داری میگی هان؟! گریه اش میگیره و صداش آروم میشه و میگه منظورت چ...چیه؟
"یقه ی دکترو ول کرد"
&واقعا متاسفم آقای اوسامو
دازای گریه اش اوج گرفت و گفت : ن..نه..این..این..امکان..نداره...چو..چویااا
داد زد : نهه چویا نهه تو باید زنده بمونی تو باید تو ... تو چویااا نه نرو منو تنها نذار چویاا من بدون تو میمیرم چویااا
دکتر گفت : بهش آرامبخش تزریق کنید.
ساعتی بعد ، خواب دازای*
- چی ؟ اینجا کجاست؟ من کجام؟
+ دازای
- چویاااا من..من یه خواب بدی دیدم .... تو خوابم ..تو..تو《گریه اش گرفت》
چویا دازای رو بغل کردو گفت : دازای ، ناراحت نباش ، من حتا اگرم بمیرم همیشه پیشتم مطمئن باش ، اینکه تو منو نمیبینی دلیل بر نبودنم نیست من همیشه کنارتم درست کنارت ، دازای
- ولی چویا.
یهو از بغل چویا بیرون کشیده شد و به طرف عقب بی اختیار به عقب کشیده میشد ناگهان همه جا سیاه شد و چیزی دیده نمیشد صدای دکتر میپیچید
آقای اوسامو؟
- چی...چیشده؟
& بهتر هستین ؟
دازای بلند شد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد
&آقای اوسامو ؟
دازای با نگاه خیلی سرد و بی احساسی به دکتر نگاه کرد و گفت : بزار برم
دازای اونجا رو ترک کرد و به خانه رفت از آن روز هر روز توی اتاق چویا بود و بیرون نمیومد
غم و اندوه و حس از درون مرده بودن
وقتی میان مردم قدم میزد همه شاد بودند جز او ؛ او عزیز ترین کس زندگیش رو از دست داده بود
روی نیم کت پارکی که با چویا همیشه به آنجا میرفتند نشست ، افسوس میخورد ، غمگین بود ، توی اون لحظه احساس گناه و حس غم بزرگیو داشت که بیشتر از حد توانش بود
روز خاکسپاری چویا؛ دازای نشسته بود و به درخت بالای سنگ قبر چویا خیره شده بود
حرفی نمیزد
اگه بد شده ببخشید
امیدوارم خوشتون بیاد ❤️🤡
《علامت دکتر مث همیشه &》
& آقای اوسامو؟
- بله؟؟
& ما تموم تلاشمون رو کردیم و....
دازای یقه ی دکتر و گرفت و داد زد یعنی چی؟؟ چی داری میگی هان؟! گریه اش میگیره و صداش آروم میشه و میگه منظورت چ...چیه؟
"یقه ی دکترو ول کرد"
&واقعا متاسفم آقای اوسامو
دازای گریه اش اوج گرفت و گفت : ن..نه..این..این..امکان..نداره...چو..چویااا
داد زد : نهه چویا نهه تو باید زنده بمونی تو باید تو ... تو چویااا نه نرو منو تنها نذار چویاا من بدون تو میمیرم چویااا
دکتر گفت : بهش آرامبخش تزریق کنید.
ساعتی بعد ، خواب دازای*
- چی ؟ اینجا کجاست؟ من کجام؟
+ دازای
- چویاااا من..من یه خواب بدی دیدم .... تو خوابم ..تو..تو《گریه اش گرفت》
چویا دازای رو بغل کردو گفت : دازای ، ناراحت نباش ، من حتا اگرم بمیرم همیشه پیشتم مطمئن باش ، اینکه تو منو نمیبینی دلیل بر نبودنم نیست من همیشه کنارتم درست کنارت ، دازای
- ولی چویا.
یهو از بغل چویا بیرون کشیده شد و به طرف عقب بی اختیار به عقب کشیده میشد ناگهان همه جا سیاه شد و چیزی دیده نمیشد صدای دکتر میپیچید
آقای اوسامو؟
- چی...چیشده؟
& بهتر هستین ؟
دازای بلند شد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد
&آقای اوسامو ؟
دازای با نگاه خیلی سرد و بی احساسی به دکتر نگاه کرد و گفت : بزار برم
دازای اونجا رو ترک کرد و به خانه رفت از آن روز هر روز توی اتاق چویا بود و بیرون نمیومد
غم و اندوه و حس از درون مرده بودن
وقتی میان مردم قدم میزد همه شاد بودند جز او ؛ او عزیز ترین کس زندگیش رو از دست داده بود
روی نیم کت پارکی که با چویا همیشه به آنجا میرفتند نشست ، افسوس میخورد ، غمگین بود ، توی اون لحظه احساس گناه و حس غم بزرگیو داشت که بیشتر از حد توانش بود
روز خاکسپاری چویا؛ دازای نشسته بود و به درخت بالای سنگ قبر چویا خیره شده بود
حرفی نمیزد
اگه بد شده ببخشید
امیدوارم خوشتون بیاد ❤️🤡
۴.۵k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.