زدواج اجباری
زدواج اجباری
پارت 99
همشون رفتن خدارو شکر کردم که کامران نگفت آرش و با خودم میبرم رفتم کنار بهراد و ارش و ازش گرفتم وقت شیر خودنش بود وقتی شیرش و خورد بابا در زد
-بله؟
-بهار بابا میتونم بیام تو؟
-بله بفرمایید
اروم شده بودم فقط میخواستم تا یه مدت کامران و نبینم به خودم باید فرصت میدادم تا با این ماجرا کنار بیام بابا کنارم روی تخت نشست و گفت
-از دست من ناراحتی دخترم؟
لبخند تلخی بهش زدم و گفتم
-نه شما که کاری نکردین
ــ خیل خوب دخترم پس پاشو بریم بیرون بچه رو بده به من توم لباساتو عوض کن
بابا بچه رو برد منم از تو کمد اتاقم یه دست لباسبرداشتم و پوشیدم هنوزم لباسام سرجای قبلیش بود رفتم بیرون بهرام تو اشپزخونه داشت ناهار درست میکرد با خنده رفتم پیشش
=به به چه بوهایی میاد
-اره خواهری یه غذایی درست کردم ه انگشتاتم باهاش میخوری
-میگم قبلش زنگ بزن اورژانس بیاد
-گمشووو حالا که اینطور شد اصلا نمیدم بخوری
-اه بهرام باز تو با احساسات من بازی کردی؟
بعدم غش غش خندیدیم
-گمشو بیرون هنوز نیومده شروع کرد
با خنده از اشپزخونه اومدم بیرون رفتم کنار باران نشستم و باهاش بازی میکردم روزها پشت سرهم میگذشت و من هنوزم با کامران اشتی نکرده بودم
باران-ابجی؟
=جونم؟
-میشه فردا من و ببری مدرسه؟
-من؟
-اوهوم تورو خدا بیا میخوام تو رو به دوستام نشون بدم
با خنده گفتم
-این ارش کوچولو رو چیکارش کنیم اونوقت
بابا-من نگهش میدارم
-خوب پس همه چی حله فردا خودم میبرمت و خودمم میام دنبالت
با خوشحالی پرید هوا و گفت -هورااااااااااا
صبح به زور از خواب بلندشدم و باران و اماده کردم خودمم همون مانتو و شلواری که اون روز اومده بودم خونه پوشیدم راه افتادیم سمت مدرسه باران توی راه فقط میخندیدم و چرت و پرت میگفتیم با کلی شوخی و خنده بارانو رسوندم مدرسه وقتی رسیدیم دستمو کشید پایین و وقتی خم شدم گفت
: ابجی میشه همیشه تو منو بیاری؟اخه همه دوستام بهم پز ابجیاشونو میدنو و منم مبخوام بدم
ــ باشه خوشکلم
وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم سه تا از بچه ها که تقریبا هم قد و قواره باران بودن دویدن طرفمون.. باران تند تند دست منو میکشید.. رسیدیم به بچه ها… یکیشون که مثل باران دوتا از دندونای جلوییش افتاده بود رو به من گفت:
سلام خاله…من مبینام دوست باران تازه بقل دستیشم هستم…
ــ سلام عزیزم..خوشحالم میبینمت مبینا جون..باران که اذیتت نمیکنه…
خندید و گفت نه خاله باران خیلیم خوبه…
بارانم سریع جبهه گرفت و گفت :پس چی من خیلیم مهربونم…مبین شانس اورده که من پییشش میشینم
همه خندیدیم.
اینم ۱٠ پارت
۱پارتم جایزه
پارت 99
همشون رفتن خدارو شکر کردم که کامران نگفت آرش و با خودم میبرم رفتم کنار بهراد و ارش و ازش گرفتم وقت شیر خودنش بود وقتی شیرش و خورد بابا در زد
-بله؟
-بهار بابا میتونم بیام تو؟
-بله بفرمایید
اروم شده بودم فقط میخواستم تا یه مدت کامران و نبینم به خودم باید فرصت میدادم تا با این ماجرا کنار بیام بابا کنارم روی تخت نشست و گفت
-از دست من ناراحتی دخترم؟
لبخند تلخی بهش زدم و گفتم
-نه شما که کاری نکردین
ــ خیل خوب دخترم پس پاشو بریم بیرون بچه رو بده به من توم لباساتو عوض کن
بابا بچه رو برد منم از تو کمد اتاقم یه دست لباسبرداشتم و پوشیدم هنوزم لباسام سرجای قبلیش بود رفتم بیرون بهرام تو اشپزخونه داشت ناهار درست میکرد با خنده رفتم پیشش
=به به چه بوهایی میاد
-اره خواهری یه غذایی درست کردم ه انگشتاتم باهاش میخوری
-میگم قبلش زنگ بزن اورژانس بیاد
-گمشووو حالا که اینطور شد اصلا نمیدم بخوری
-اه بهرام باز تو با احساسات من بازی کردی؟
بعدم غش غش خندیدیم
-گمشو بیرون هنوز نیومده شروع کرد
با خنده از اشپزخونه اومدم بیرون رفتم کنار باران نشستم و باهاش بازی میکردم روزها پشت سرهم میگذشت و من هنوزم با کامران اشتی نکرده بودم
باران-ابجی؟
=جونم؟
-میشه فردا من و ببری مدرسه؟
-من؟
-اوهوم تورو خدا بیا میخوام تو رو به دوستام نشون بدم
با خنده گفتم
-این ارش کوچولو رو چیکارش کنیم اونوقت
بابا-من نگهش میدارم
-خوب پس همه چی حله فردا خودم میبرمت و خودمم میام دنبالت
با خوشحالی پرید هوا و گفت -هورااااااااااا
صبح به زور از خواب بلندشدم و باران و اماده کردم خودمم همون مانتو و شلواری که اون روز اومده بودم خونه پوشیدم راه افتادیم سمت مدرسه باران توی راه فقط میخندیدم و چرت و پرت میگفتیم با کلی شوخی و خنده بارانو رسوندم مدرسه وقتی رسیدیم دستمو کشید پایین و وقتی خم شدم گفت
: ابجی میشه همیشه تو منو بیاری؟اخه همه دوستام بهم پز ابجیاشونو میدنو و منم مبخوام بدم
ــ باشه خوشکلم
وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم سه تا از بچه ها که تقریبا هم قد و قواره باران بودن دویدن طرفمون.. باران تند تند دست منو میکشید.. رسیدیم به بچه ها… یکیشون که مثل باران دوتا از دندونای جلوییش افتاده بود رو به من گفت:
سلام خاله…من مبینام دوست باران تازه بقل دستیشم هستم…
ــ سلام عزیزم..خوشحالم میبینمت مبینا جون..باران که اذیتت نمیکنه…
خندید و گفت نه خاله باران خیلیم خوبه…
بارانم سریع جبهه گرفت و گفت :پس چی من خیلیم مهربونم…مبین شانس اورده که من پییشش میشینم
همه خندیدیم.
اینم ۱٠ پارت
۱پارتم جایزه
۷.۸k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.