به قدری ساڪتم حالا ؛
به قدری ساڪتم حالا ؛
ڪه انگاری ؛
درونم حڪم ؛ آتش بس ،
و حالِ چشمهایم خوب و آرام است .
به قدری ساڪتم انگار ؛
میان شهر قلبم صد هزاران مُرده دارد شعر میگوید !
ببین ! من ساڪتم ، این بغض و این آشوب ، از من نیست ...
دلم تنگ است ؟ - اصلا نیست !
ڪسی را دوست میدارم ؟ - نمیدارم !
رها ، آرام و معمولی ؛ شبیه ڪلّ آدمها
میان موجها چون قایقی ؛ بی سرنشینم ، بی سرانجاممـ ...
نه فڪری در سرم دارمـ ،
نه عشقی در دلمـ ،
آرامِ آراممـ ...
ڪه انگاری ؛
درونم حڪم ؛ آتش بس ،
و حالِ چشمهایم خوب و آرام است .
به قدری ساڪتم انگار ؛
میان شهر قلبم صد هزاران مُرده دارد شعر میگوید !
ببین ! من ساڪتم ، این بغض و این آشوب ، از من نیست ...
دلم تنگ است ؟ - اصلا نیست !
ڪسی را دوست میدارم ؟ - نمیدارم !
رها ، آرام و معمولی ؛ شبیه ڪلّ آدمها
میان موجها چون قایقی ؛ بی سرنشینم ، بی سرانجاممـ ...
نه فڪری در سرم دارمـ ،
نه عشقی در دلمـ ،
آرامِ آراممـ ...
۶.۹k
۱۵ دی ۱۴۰۱